رزم رستم و برزو
#رزم_رستم_و_برزو
#شاهنامه
جنگ رستم با برزو
دو پهلوان مدتی به یکدیگر دیده دوختندو سرانجام جهان پهلوان از برزو پرسید: بگو بدانم چگونه از زندان رها شدی؟
برزو گفت: آفریدگار مرا آزاد کرد .
در این وقت چشم تهمتن به گل اندام افتاد وگفت: ای نابکار!می دانم که تو برزو را آزاد کردی.
گل اندام گفت: من بی گناهم؛پهلوان بزرگ!همه کار ها را مادر برزو انجام داد.
برزو رو به رستم گفت: از اینها بگذر!هر چه بود،شد و اکنون من در برابرت ایستاده ام و می خواهم با تو نبرد کنم.
پس از این سخنان،دو پهلوان نبرد را آغاز کردند. جنگی سخت میان رستم وبرزو در گرفت. رستم و برزو با هر سلاحی که در دست داشتند،به همدیگر یورش بردند. ولی خیچ یک کاری از پیش نبردند. جنگ ادامه یافت تا شب فرا رسید. در این هنگام تهمتن گفت: شب،هنگام نبرد نیست. بهتر آن است که شب رابیاساییم و فردا نبرد را از سر بگیریم .
برزو گفت: ولی من چادر وجایگاهی ندارم که در آن آرام بگیرم.
رستم گفت: نگران نباش! من برایت چادر وخوراکی می فرستم. تا در این دشت بی انتها گزندی به تو نرسد.
رستم پس از بازگشت به سراپرده خود، برای برزو چادر وخوراکی فرستاد. در این هنگام فرامرز وسوارانش از راه رسیدند. فرامرز با دیدن پدر از اسب پیاده شد وبه سوی او رفت. تهمتن به فرامرز گفت: برزو را چه کردی؟
فرامرز گفت: برزو به دستیاری گل اندام ومادرش از زندان گریخت. اکنون در پی اوهستم.
رستم خندید وگفت: اگر هم اورا بیابی،کاری از پیش نمی بری؛زیرا بسیار نیرو مند است. البته او اکنون در چنگ ماست.
در همین هنگام رویین،پسر پیران ویسه با سپاهش به جایگاه برزو رسید. رویین با دیدن برزو او را در آغوش گرفت واز چگونگی آزاد شدنش پرسید. برزو آنچه را بر آن گذشته بود،به رویین باز گفت و سپس از او پرسید شما برای چه به اینجا آمده اید؟
رویین پاسخ داد: ما برای جنگ با ایرانیان آمده ایم. چه نیکو شد که تو را هم در اینجا دیدیم .
برزو گفت: پس فردا روز نبرد با ایرانیان است .
رویین گفت: آری! فردا رو در هم شکستن ایرانیان است.
صبح فرا رسید ودو لشکر در برابر هم صف آرایی کردند. از سپاه تورانیان، برزو آماده نبرد شد. او پیش از رفتم به مادر خود گفت: ای مادر! این جهان جای ماندن نیست. روزی برای آمدن وروزی برای رفتن. پس اگر من به دست رستم کشته شدم، تو باز گرد و به سرای خود برو. گریه و زاری هم نکن.
مادر برزو با اندوه پیشانی پسر را بوسید و او را روانه ی میدان کرد. با رسیدن برزو به میدان رزم از آن طرف هم رستم آماده ی رفتن به میدان شد،تهمتن هنگام رفتن به میدان به فرامرز گفت: پسرم من اکنون به میدان می روم تا نام ایران وایرانی راپاس بدارم. سفارش می کنم که اگر من به دست این جوان کشته شدم. تو با او درگیر نشو مه توان برابری با چنین پهلوانی را نداری. بر گرد و به دنبال کار خود برو.
فرامرز دست پدر را بوسید وگفت: هرگز چنین مباد.جهان پهلوان.
رستم وقتی وصیت خود را به پایان برد رخش را به میدان تاخت ودر برابر برزو ایستاد. دوپهلوان لحظاتی چشم در چشم هم دوختند سپس دست به کمان بردند ویکدیگر را تیر باران کردند. وقتی باران تیر کارگر نیفتاد،دست به گرز بردند و با آن چندان بر سر هم کوبیدند که دسته های گرز خم شد. پس از گرز نوبت به کمند رسید.دو پهلوان،کمند هارا به سوی یال وکوپال هم انداختند و آنقدر کشیدند که کمند ها پاره پاره شدند. چون همه ی راه ها آزموده شد،دو سوار دست به کمر بند یکدیگر بردند،ولی هر چه کوشیدند،هیچ یک نتوانست دیگری را از روی زین بکند. رستم که پس از سهراب با چنین پهلوان زورمندی مبارزه نکرده بود،شگفت زده از او پرسید: ای دلاور تو را به یزدان پاک بگو بدانم که نام پدرت چیست ونژادت به که میرسد؟
برزو برآشفت وگفت: میدان نبرد جای جنگ است،نه این سخنان تو ا با نام من چه کار؟
رستم از سخن سرد برزو رنجیده شد ودیگر سخنی نگفت. آنگاخ دو پهلوان از اسب ها به زیر آمدند وبا هم کشتی گرفتند. هر دو به فنون پهلوانی به زور آزمایی یکدیگر پرداختند،ولی هیچ یک کار پیش نبردند. کشتی آنقدر ادامه پیدا کرد که شب نزدیک شد. رستم وبرزو هر دو خسته بودند و عرق مانند جویبار از سر و رویشان روان بود. رستم که عمری را که عمری پشت سرگذاشته بود،بیش از برزو طعم خستگی راچشید. او که از خستگی به جان آمده بود،سر به سوی آسمان بلند کرد وگفت: ای یزدان پاک!همچون همیشه دست نیاز به سوی تو دراز می کنم. مرا در دست این جوان گرفتار نکن؛زیرا اگر من به دست او کشته شوم، ایران و ایرانی خوار می شود.
ادامه...
#شاهنامه
جنگ رستم با برزو
دو پهلوان مدتی به یکدیگر دیده دوختندو سرانجام جهان پهلوان از برزو پرسید: بگو بدانم چگونه از زندان رها شدی؟
برزو گفت: آفریدگار مرا آزاد کرد .
در این وقت چشم تهمتن به گل اندام افتاد وگفت: ای نابکار!می دانم که تو برزو را آزاد کردی.
گل اندام گفت: من بی گناهم؛پهلوان بزرگ!همه کار ها را مادر برزو انجام داد.
برزو رو به رستم گفت: از اینها بگذر!هر چه بود،شد و اکنون من در برابرت ایستاده ام و می خواهم با تو نبرد کنم.
پس از این سخنان،دو پهلوان نبرد را آغاز کردند. جنگی سخت میان رستم وبرزو در گرفت. رستم و برزو با هر سلاحی که در دست داشتند،به همدیگر یورش بردند. ولی خیچ یک کاری از پیش نبردند. جنگ ادامه یافت تا شب فرا رسید. در این هنگام تهمتن گفت: شب،هنگام نبرد نیست. بهتر آن است که شب رابیاساییم و فردا نبرد را از سر بگیریم .
برزو گفت: ولی من چادر وجایگاهی ندارم که در آن آرام بگیرم.
رستم گفت: نگران نباش! من برایت چادر وخوراکی می فرستم. تا در این دشت بی انتها گزندی به تو نرسد.
رستم پس از بازگشت به سراپرده خود، برای برزو چادر وخوراکی فرستاد. در این هنگام فرامرز وسوارانش از راه رسیدند. فرامرز با دیدن پدر از اسب پیاده شد وبه سوی او رفت. تهمتن به فرامرز گفت: برزو را چه کردی؟
فرامرز گفت: برزو به دستیاری گل اندام ومادرش از زندان گریخت. اکنون در پی اوهستم.
رستم خندید وگفت: اگر هم اورا بیابی،کاری از پیش نمی بری؛زیرا بسیار نیرو مند است. البته او اکنون در چنگ ماست.
در همین هنگام رویین،پسر پیران ویسه با سپاهش به جایگاه برزو رسید. رویین با دیدن برزو او را در آغوش گرفت واز چگونگی آزاد شدنش پرسید. برزو آنچه را بر آن گذشته بود،به رویین باز گفت و سپس از او پرسید شما برای چه به اینجا آمده اید؟
رویین پاسخ داد: ما برای جنگ با ایرانیان آمده ایم. چه نیکو شد که تو را هم در اینجا دیدیم .
برزو گفت: پس فردا روز نبرد با ایرانیان است .
رویین گفت: آری! فردا رو در هم شکستن ایرانیان است.
صبح فرا رسید ودو لشکر در برابر هم صف آرایی کردند. از سپاه تورانیان، برزو آماده نبرد شد. او پیش از رفتم به مادر خود گفت: ای مادر! این جهان جای ماندن نیست. روزی برای آمدن وروزی برای رفتن. پس اگر من به دست رستم کشته شدم، تو باز گرد و به سرای خود برو. گریه و زاری هم نکن.
مادر برزو با اندوه پیشانی پسر را بوسید و او را روانه ی میدان کرد. با رسیدن برزو به میدان رزم از آن طرف هم رستم آماده ی رفتن به میدان شد،تهمتن هنگام رفتن به میدان به فرامرز گفت: پسرم من اکنون به میدان می روم تا نام ایران وایرانی راپاس بدارم. سفارش می کنم که اگر من به دست این جوان کشته شدم. تو با او درگیر نشو مه توان برابری با چنین پهلوانی را نداری. بر گرد و به دنبال کار خود برو.
فرامرز دست پدر را بوسید وگفت: هرگز چنین مباد.جهان پهلوان.
رستم وقتی وصیت خود را به پایان برد رخش را به میدان تاخت ودر برابر برزو ایستاد. دوپهلوان لحظاتی چشم در چشم هم دوختند سپس دست به کمان بردند ویکدیگر را تیر باران کردند. وقتی باران تیر کارگر نیفتاد،دست به گرز بردند و با آن چندان بر سر هم کوبیدند که دسته های گرز خم شد. پس از گرز نوبت به کمند رسید.دو پهلوان،کمند هارا به سوی یال وکوپال هم انداختند و آنقدر کشیدند که کمند ها پاره پاره شدند. چون همه ی راه ها آزموده شد،دو سوار دست به کمر بند یکدیگر بردند،ولی هر چه کوشیدند،هیچ یک نتوانست دیگری را از روی زین بکند. رستم که پس از سهراب با چنین پهلوان زورمندی مبارزه نکرده بود،شگفت زده از او پرسید: ای دلاور تو را به یزدان پاک بگو بدانم که نام پدرت چیست ونژادت به که میرسد؟
برزو برآشفت وگفت: میدان نبرد جای جنگ است،نه این سخنان تو ا با نام من چه کار؟
رستم از سخن سرد برزو رنجیده شد ودیگر سخنی نگفت. آنگاخ دو پهلوان از اسب ها به زیر آمدند وبا هم کشتی گرفتند. هر دو به فنون پهلوانی به زور آزمایی یکدیگر پرداختند،ولی هیچ یک کار پیش نبردند. کشتی آنقدر ادامه پیدا کرد که شب نزدیک شد. رستم وبرزو هر دو خسته بودند و عرق مانند جویبار از سر و رویشان روان بود. رستم که عمری را که عمری پشت سرگذاشته بود،بیش از برزو طعم خستگی راچشید. او که از خستگی به جان آمده بود،سر به سوی آسمان بلند کرد وگفت: ای یزدان پاک!همچون همیشه دست نیاز به سوی تو دراز می کنم. مرا در دست این جوان گرفتار نکن؛زیرا اگر من به دست او کشته شوم، ایران و ایرانی خوار می شود.
ادامه...
۵.۱k
۲۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.