اگر روزی قرار باشد برای ادامه ی زندگی مجبور به انتخاب مرد
اگر روزی قرار باشد برای ادامه ی زندگی مجبور به انتخاب مردی باشم، مردی را انتخاب خواهم کرد که شبیه هیچکدام از اطرافیانم نباشد!
خودش باشد و بس... مردی که جرئت کند خودش بماند، میتواند یک عاشق واقعی باشد!
مثلا آنقدر درگیر کار و زندگیمان باشد، که گاهی تولدش را فراموش کند و شب که خسته به خانه کوچکمان بر میگردد، با دیدن کیکی که خودم درست کردهام و بادکنک های رنگی دورش، غافلگیر شود و همینقدر ساده، بتوان اورا خوشحال کرد...
لا به لای مشغله های روزانهاش، حواسش به من باشد و پیامی کوتاه، با مضمون " حال امروزت چطور است؟ " بفرستد و به من بفهماند که هنوز هم با گذشت چند سال، اولویتش هستم...!
اهل به اشتراک گذاری دو نفرههایمان نباشد؛
چشمهای دیگران شور است...
تنگ نظرند
کار است دیگر...
عشقمان، چشم میخورد ناگهان!
مثلا مرا در میان بازوان مردانهاش بگیرد که حاصل زحمات و کار روزانهاش هست!
پیشانیام را ببوسد
ولی لذت این بوسه، میارزد به صدها بار خندیدن کنار دیگری...!
مثلا سرش در حساب و کتاب باشد و زیر لب غر بزند چرا دخلمان با خرجمان یکی نیست؟!
برای رفع خستگیهایش، لیموی تازه را در لیوان چای بچکاند و داغ داغ بنوشدش و باز مشغول حساب و کتاب بشود...!
من، نگاهش کنم و لا به لای موهای مشکیاش، چند تار موی سفید ببینم که نشان از گذر عمرش میدهد...!
اما این گذر عمر، چقدر شیرین است زمانی که میدانی دلتنگش که میشوی، کافیست سرت را برگردانی و خودِ عشق را ببینی...!
باید بیشتر حواسم به خستگیهایش باشد...
مبادا بشکند...
اگر روزی برای ادامه ی زندگی، نیاز به مردی داشته باشم، مردی معمولی را انتخاب خواهم کرد...
زن ها
در کنار مرد های معمولی
دوست داشتنی تر
و خوشبخت تر خواهند بود...!
خودش باشد و بس... مردی که جرئت کند خودش بماند، میتواند یک عاشق واقعی باشد!
مثلا آنقدر درگیر کار و زندگیمان باشد، که گاهی تولدش را فراموش کند و شب که خسته به خانه کوچکمان بر میگردد، با دیدن کیکی که خودم درست کردهام و بادکنک های رنگی دورش، غافلگیر شود و همینقدر ساده، بتوان اورا خوشحال کرد...
لا به لای مشغله های روزانهاش، حواسش به من باشد و پیامی کوتاه، با مضمون " حال امروزت چطور است؟ " بفرستد و به من بفهماند که هنوز هم با گذشت چند سال، اولویتش هستم...!
اهل به اشتراک گذاری دو نفرههایمان نباشد؛
چشمهای دیگران شور است...
تنگ نظرند
کار است دیگر...
عشقمان، چشم میخورد ناگهان!
مثلا مرا در میان بازوان مردانهاش بگیرد که حاصل زحمات و کار روزانهاش هست!
پیشانیام را ببوسد
ولی لذت این بوسه، میارزد به صدها بار خندیدن کنار دیگری...!
مثلا سرش در حساب و کتاب باشد و زیر لب غر بزند چرا دخلمان با خرجمان یکی نیست؟!
برای رفع خستگیهایش، لیموی تازه را در لیوان چای بچکاند و داغ داغ بنوشدش و باز مشغول حساب و کتاب بشود...!
من، نگاهش کنم و لا به لای موهای مشکیاش، چند تار موی سفید ببینم که نشان از گذر عمرش میدهد...!
اما این گذر عمر، چقدر شیرین است زمانی که میدانی دلتنگش که میشوی، کافیست سرت را برگردانی و خودِ عشق را ببینی...!
باید بیشتر حواسم به خستگیهایش باشد...
مبادا بشکند...
اگر روزی برای ادامه ی زندگی، نیاز به مردی داشته باشم، مردی معمولی را انتخاب خواهم کرد...
زن ها
در کنار مرد های معمولی
دوست داشتنی تر
و خوشبخت تر خواهند بود...!
۴.۸k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.