وقتی رفتین تعطیلات
پارت ۶
ویو ات
تا رسیدیم هتل یونگی در اتاقو بست و منو بین خودشو دیوار گیر انداخت
_ عاخ بیبی میدونی بعد از کلی راه رفتن و کالری سوزوندن چی میچسبه.؟
+ چی ؟
_ بدن آرامش بخش تو
(این بخش توسط ادمین سانسور میشه خودتون تصور کنین دیه )
ویو ات
صب با دل درد از خاب پاشدم رفتم دستشویی کارای لازمو کردم و اومدم لباسامو پوشیدم رفتم از توچمدونم ی شکلات ورداشتم و نشستم جلو تلویزیون ب خوردن شکلاتم ک با صدای یونگی سرمو برگردوندم
ویو یونگی
تا سرشو برگردوند لبشو بوسیدم
_ صبت بخیر بیب
+ صب بخیر
* یونگی میره کنار ات میشینه رو کاناپه *
^ات سرشو میزاره رو پای یونگی و میره زیر تیشرتش^
_ او بیب چیکار میکنی
+ شکمشو گاز میگیره
_ عایش چیکار میکنی تو اون زیر بیا بیرون ببینم دردم گرف
+ حقته میدونی چقد دلم درد میکنه ( داد)
_ (خنده ) هنو عادت نکردی
+ نه الانم دلم درد میکنه زود باش ماساژم بده
_ نخیرم تا جایی ک گاز گرفتی رو نبوسی ماساژت نمیدم
+ خیلی خری * میبوسیش *
ویو یونگی
شرو کردم زیر دلشو ب ماساژ دادن بعد از ۵ مین بلندش کردم و بردمش تو وان خودمم رفتم تو وان و دوباره شرو کردم ب ماساژ دادن بعد ۲۰ مین از حموم اومدیم بیرون لباسامونو پوشیدیم و حاضر شدیم ک بریم رستوران هتل برای صبحانه امروز آخرین روز سفرمون بود برای همین میخام ات رو سوپرایز کنم ...
ویو ات
نشستیم سر میز و داشتیم صبحانه میخوردیم ک یونگی گف
_ ات موافقی امروز بریم ساحل بعد بریم یکم تو خیابونا دور بزنیم و برات خوراکی بخرم بعدم برای شام برنامه چیدم
+ عوم اره
_ از دستم ناراحتی شرمنده میدونی ک تو اون حال اصن نمیتونم خودمو کنترل کنم بام سرد نشو دیه ک طاقت ندارم ببین چقد برنامه چیدم تا توخوشحال باشی پس دیه نارحت نباش از دستم روز آخر سفرمونه ها
+ باشه
ویو یونگی
طبق برنامم رفتیم ساحل کلی خندیدم رو شنا داغ قدم زدیم و بعد رفتیم برای ناهار
زیر نور آفتاب با اون نسیم ملایمی ک میوزید با زندگیم خاطره انگیز ترین ناهارو خوردیم بعدم تو خیابونای شهر قدم زدیم و کلی خوراکی و خرت و پرت خردیم ساعت ۹بود ی برنامه داشتم برای سوپرایز کردن ات قراره حسابی قافل گیر شه چون برای یک بار تو زندگیم این کارو انجام میدم امید وارم قبول کنه
ویو ات
بعد از ثبت خاطره های رنگارنگ حدود ساعتای ۹ رفتیم ب ی جای خلوت ک هیچ کس نبود همه جا تاریک بود یونگی منو برد ی جایی ک اصن نمیدونستم کجاس و میخاد چیکار کنه ک گف
_ بیب ی دیقه اینجا واستا تا من بیام
+ یونگیا زود بیای ها من میترسم
_ باشه بیبی
داشتم سکته میکردم الان کجا رف خدایا میترسم تو افکارم بودم ک یهو همه جا روشن شد و یونگی اومد سمتم و جلوم زانو زد و جعبه کوچیکی رو از تو جیبش در آورد و بازش کرد و گرفت جلوم و گف ک.....
ویو ات
تا رسیدیم هتل یونگی در اتاقو بست و منو بین خودشو دیوار گیر انداخت
_ عاخ بیبی میدونی بعد از کلی راه رفتن و کالری سوزوندن چی میچسبه.؟
+ چی ؟
_ بدن آرامش بخش تو
(این بخش توسط ادمین سانسور میشه خودتون تصور کنین دیه )
ویو ات
صب با دل درد از خاب پاشدم رفتم دستشویی کارای لازمو کردم و اومدم لباسامو پوشیدم رفتم از توچمدونم ی شکلات ورداشتم و نشستم جلو تلویزیون ب خوردن شکلاتم ک با صدای یونگی سرمو برگردوندم
ویو یونگی
تا سرشو برگردوند لبشو بوسیدم
_ صبت بخیر بیب
+ صب بخیر
* یونگی میره کنار ات میشینه رو کاناپه *
^ات سرشو میزاره رو پای یونگی و میره زیر تیشرتش^
_ او بیب چیکار میکنی
+ شکمشو گاز میگیره
_ عایش چیکار میکنی تو اون زیر بیا بیرون ببینم دردم گرف
+ حقته میدونی چقد دلم درد میکنه ( داد)
_ (خنده ) هنو عادت نکردی
+ نه الانم دلم درد میکنه زود باش ماساژم بده
_ نخیرم تا جایی ک گاز گرفتی رو نبوسی ماساژت نمیدم
+ خیلی خری * میبوسیش *
ویو یونگی
شرو کردم زیر دلشو ب ماساژ دادن بعد از ۵ مین بلندش کردم و بردمش تو وان خودمم رفتم تو وان و دوباره شرو کردم ب ماساژ دادن بعد ۲۰ مین از حموم اومدیم بیرون لباسامونو پوشیدیم و حاضر شدیم ک بریم رستوران هتل برای صبحانه امروز آخرین روز سفرمون بود برای همین میخام ات رو سوپرایز کنم ...
ویو ات
نشستیم سر میز و داشتیم صبحانه میخوردیم ک یونگی گف
_ ات موافقی امروز بریم ساحل بعد بریم یکم تو خیابونا دور بزنیم و برات خوراکی بخرم بعدم برای شام برنامه چیدم
+ عوم اره
_ از دستم ناراحتی شرمنده میدونی ک تو اون حال اصن نمیتونم خودمو کنترل کنم بام سرد نشو دیه ک طاقت ندارم ببین چقد برنامه چیدم تا توخوشحال باشی پس دیه نارحت نباش از دستم روز آخر سفرمونه ها
+ باشه
ویو یونگی
طبق برنامم رفتیم ساحل کلی خندیدم رو شنا داغ قدم زدیم و بعد رفتیم برای ناهار
زیر نور آفتاب با اون نسیم ملایمی ک میوزید با زندگیم خاطره انگیز ترین ناهارو خوردیم بعدم تو خیابونای شهر قدم زدیم و کلی خوراکی و خرت و پرت خردیم ساعت ۹بود ی برنامه داشتم برای سوپرایز کردن ات قراره حسابی قافل گیر شه چون برای یک بار تو زندگیم این کارو انجام میدم امید وارم قبول کنه
ویو ات
بعد از ثبت خاطره های رنگارنگ حدود ساعتای ۹ رفتیم ب ی جای خلوت ک هیچ کس نبود همه جا تاریک بود یونگی منو برد ی جایی ک اصن نمیدونستم کجاس و میخاد چیکار کنه ک گف
_ بیب ی دیقه اینجا واستا تا من بیام
+ یونگیا زود بیای ها من میترسم
_ باشه بیبی
داشتم سکته میکردم الان کجا رف خدایا میترسم تو افکارم بودم ک یهو همه جا روشن شد و یونگی اومد سمتم و جلوم زانو زد و جعبه کوچیکی رو از تو جیبش در آورد و بازش کرد و گرفت جلوم و گف ک.....
۱۰.۱k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.