چیزی بدتر از عشق🍷 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 5
*ویو رزی
بدنم از ترس یخ زده بود...
دستای لرزونم رو گذاشتم رو دست ته و لب زدم:
رزی: ته دا...ری.... چی... ک.. ار میک...نی...
وقطره اشکی از گوسه چشمم چکید باورش سخت بود....
ته منو چرخوند سمت خودش و پیشونیشو چسبوند بع پیشونیم و لب زد:
ته: دارم کاری رو میکنم که درسته و تموم مدت منتظرش بودم...
با گریه لب زدم:
رزی: یاااا... مید..ونی هق... داری... چی میگییـ؟...
ته: اره میدونم و خیلی وقته میدونستم....
تو چشمام خیره شد و لب زد:
ته: رزی تو مالع منی فهمیدی؟.. ـ
با حرفش ابهت زده نگاهش کردم...
رزی: یا میدونی داری چی میگی منو تو خواهر برادریم... میفهمی....
با دادی که زد بدنم و همچنین قلبم لرزید و گریم شدت گرفت...
ته: نههه ـ... نمیفهمم....منو تو خواهر برادر نیستیم چرا اینو نمیفهمی..هاااا!
دستام رو مشت کردم و زدم رو سینش و داد زدم:
رزی: چرااا هستیم....دلیل کارتو نمیفهمم خبب؟... میدونی اگر مامان بفهمه چه حالی میشه هاا...
تا خواستم حرفم رو ادامه بدم که..
لبــــ...اشـــ...ــو گذاشت رو لـــ...بــا.م و کام عمیقی گرفت... نمیتونستم کاری کنم...بدنم خشک شده بود بعد چند مین ازم فاصله گرفت که ابهت زده بهش خیره شدم و دستم رو بردم بالا و رو صورتش فرود اوردم.... که صورتش به طرفی چرخید و صدای سیلی توی خونه پیچید...
برگشت قیافش ترسناک شده بود... تو چشماش خون جمع شده بود.....
داد زدم:
رزی: یااا! چرا اخه چرا اینجوری میکنی مگه من خواهرت نیستم....
خندید... خندش ترسناک بود....
با عصبانبت داد زد:
تهیونگ: ههه منو میزنی؟ ببین رو مخ من نرو تو خواهر من نیستی چرا خودتو میزنی به نفهمی... دومم تویه علف بچه نمیتونی بگی من چیکار کنم چیکار نکنم....
و از کـ... ـمرم گرفت وکشید سمت خودش که افتادم تو بغلش....
هق زدم...
رزی: اوپا ترووخداا.. به خودت بیا... اوپا من.. من..
تهیونگ: تو چی ها...
چشمام رو بستم حرفی نداشتم بزنم که ته منو رو دستاش بلندم کرد که سریع چشمام رو باز کردم و داد زدم:
رزی : کجا داری میبری منو... یااا
دستو پا میزدم ولم کنه...
ولی انگار نه انگار زور من کجا زور اون کجا...
رفت سمت اتاق خودش... و ضربان قلب من از ترس شدت گرفت...
رزی: تههه ولم کن تروخدا بزار برم....
تهیونگ: اگر همکاری کنی کارت راحت تره.. منم به همین زودی ها ولت نمیکنم....
در اتاقش رو باز کرد....و در رو بست و قفل کرد...
دیدین گفتم زور من کجا زور این کجا با یع دست نگهم داشته بود:/
رفت سمت تخت و پرتم کرد رو تخت و روم خـــی....مه زد که داد زدم:
رزی: تههه...بلند شو ازم روم عوضی...
تهیونگ: میخوای بهت عوضیو نشون بدم... هااا!
رزی: نشون بدهه....
دستام رو گرفت و بایع دست بالا سرم نگه داشت که لب زدم:
رزی: ولم کن عوضیی من خواهرتم....
و با گفتن این حرف گونم سوخت و صورتم با شتاب به طرف دیوار چرخید.... با ابهت به طرف ته چرخیدم...
تهیونگ: چندبار بهت گفتم من نه برادرتم نه تو خواهر من....
بی توجه به حرفش با گریه خندیدم:مــ..مــنووو ز..زز..دی؟
داد زدم: یااا عوضیی من بهت اعتماد داشتم اونوقت....تو...
کنارش زدم و سریع از تخت پریدم پایین و رفتم سمت در همین که دستم رو قفل نشست کمرم از پشت کشیده شد که باتمام قدرت دستام رو به چهار چوب در گرفتم و با گریه داد زدم:
رزی: ترو خداا... بزار برم.... عوضی....
با کشیده شدنم اونم با شدت ناخن هام شکستن و از درد جیغ بلندی زدم....
پرتم کرد رو تخ...ت...دیگه.. جون تقلا کردن نداشتم... از ناخن هام داشت خو..ن میومد
بدنم از ترس یخ زده بود...
دستای لرزونم رو گذاشتم رو دست ته و لب زدم:
رزی: ته دا...ری.... چی... ک.. ار میک...نی...
وقطره اشکی از گوسه چشمم چکید باورش سخت بود....
ته منو چرخوند سمت خودش و پیشونیشو چسبوند بع پیشونیم و لب زد:
ته: دارم کاری رو میکنم که درسته و تموم مدت منتظرش بودم...
با گریه لب زدم:
رزی: یاااا... مید..ونی هق... داری... چی میگییـ؟...
ته: اره میدونم و خیلی وقته میدونستم....
تو چشمام خیره شد و لب زد:
ته: رزی تو مالع منی فهمیدی؟.. ـ
با حرفش ابهت زده نگاهش کردم...
رزی: یا میدونی داری چی میگی منو تو خواهر برادریم... میفهمی....
با دادی که زد بدنم و همچنین قلبم لرزید و گریم شدت گرفت...
ته: نههه ـ... نمیفهمم....منو تو خواهر برادر نیستیم چرا اینو نمیفهمی..هاااا!
دستام رو مشت کردم و زدم رو سینش و داد زدم:
رزی: چرااا هستیم....دلیل کارتو نمیفهمم خبب؟... میدونی اگر مامان بفهمه چه حالی میشه هاا...
تا خواستم حرفم رو ادامه بدم که..
لبــــ...اشـــ...ــو گذاشت رو لـــ...بــا.م و کام عمیقی گرفت... نمیتونستم کاری کنم...بدنم خشک شده بود بعد چند مین ازم فاصله گرفت که ابهت زده بهش خیره شدم و دستم رو بردم بالا و رو صورتش فرود اوردم.... که صورتش به طرفی چرخید و صدای سیلی توی خونه پیچید...
برگشت قیافش ترسناک شده بود... تو چشماش خون جمع شده بود.....
داد زدم:
رزی: یااا! چرا اخه چرا اینجوری میکنی مگه من خواهرت نیستم....
خندید... خندش ترسناک بود....
با عصبانبت داد زد:
تهیونگ: ههه منو میزنی؟ ببین رو مخ من نرو تو خواهر من نیستی چرا خودتو میزنی به نفهمی... دومم تویه علف بچه نمیتونی بگی من چیکار کنم چیکار نکنم....
و از کـ... ـمرم گرفت وکشید سمت خودش که افتادم تو بغلش....
هق زدم...
رزی: اوپا ترووخداا.. به خودت بیا... اوپا من.. من..
تهیونگ: تو چی ها...
چشمام رو بستم حرفی نداشتم بزنم که ته منو رو دستاش بلندم کرد که سریع چشمام رو باز کردم و داد زدم:
رزی : کجا داری میبری منو... یااا
دستو پا میزدم ولم کنه...
ولی انگار نه انگار زور من کجا زور اون کجا...
رفت سمت اتاق خودش... و ضربان قلب من از ترس شدت گرفت...
رزی: تههه ولم کن تروخدا بزار برم....
تهیونگ: اگر همکاری کنی کارت راحت تره.. منم به همین زودی ها ولت نمیکنم....
در اتاقش رو باز کرد....و در رو بست و قفل کرد...
دیدین گفتم زور من کجا زور این کجا با یع دست نگهم داشته بود:/
رفت سمت تخت و پرتم کرد رو تخت و روم خـــی....مه زد که داد زدم:
رزی: تههه...بلند شو ازم روم عوضی...
تهیونگ: میخوای بهت عوضیو نشون بدم... هااا!
رزی: نشون بدهه....
دستام رو گرفت و بایع دست بالا سرم نگه داشت که لب زدم:
رزی: ولم کن عوضیی من خواهرتم....
و با گفتن این حرف گونم سوخت و صورتم با شتاب به طرف دیوار چرخید.... با ابهت به طرف ته چرخیدم...
تهیونگ: چندبار بهت گفتم من نه برادرتم نه تو خواهر من....
بی توجه به حرفش با گریه خندیدم:مــ..مــنووو ز..زز..دی؟
داد زدم: یااا عوضیی من بهت اعتماد داشتم اونوقت....تو...
کنارش زدم و سریع از تخت پریدم پایین و رفتم سمت در همین که دستم رو قفل نشست کمرم از پشت کشیده شد که باتمام قدرت دستام رو به چهار چوب در گرفتم و با گریه داد زدم:
رزی: ترو خداا... بزار برم.... عوضی....
با کشیده شدنم اونم با شدت ناخن هام شکستن و از درد جیغ بلندی زدم....
پرتم کرد رو تخ...ت...دیگه.. جون تقلا کردن نداشتم... از ناخن هام داشت خو..ن میومد
۳.۰k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.