رمان دریای چشمات
پارت ۱۹۰
مامان در سمت من رو باز کرد و میخواست کمکم کنه که پیاده بشم اما سورن ازش خواست تا بزارن اون اینکارو بکنه.
اینقدر امروز جنتلمن شده بود که هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش میشدم.
سورن اومد سمت من و در رو باز کرد.
با لبخند اومد جلو و کمربندم رو باز کرد که اینجا جمعیت فک کردن میخواد ببوستم واسه همین یه اوووووه بلند کشیدن که خندم گرفت.
سورن لباسم رو گرفت و من دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و پیاده شدم.
همه بهم خیره شده بودن و خدا رو شکر میکنم که جمعیت مختلط نبود چون واقعا راحت نبودم.
سورن همراهیم کرد و من رو برد سمت جایگاه و هر دومون نشستیم.
آرش و آیدا با لبخند بهمون نگاه میکردن و همین که من کنار آیدا نشستم یه نیشگون از پاهام گرفت و گفت: کدوم گوری بودید؟ چرا اینقدر دیر کردید؟
منم مثل خودش به حالت طلبکارانه گفتم: کاری نکن خواهر شوهر بازی دربیارما.
با این حرفم هر دومون زدیم زیر خنده.
سورن و آرش هم در گوش هم دو دو میکردن که باعث شد من و آیدا کنجکاو بشیم راجب چی حرف میزنن.
یکم گذشته بود و فامیلا یکی یکی میومدن و من مجبور بودم بلند شم و بهشون سلام بدم و اونا بعد از کلی زر زدن تازه یادشون میومد واسه تبریک اومدن.
خیلی خسته شده بودم ولی تبریکا تمومی نداشت.
نگاه درموندم رو سمت مامان سوق دادم که با لبخندی که تهدید آمیز بود ازم خواست با لبخند ادامه بدم.
بلاخره تموم شده بود و کسی نبود.
برگشتم سمت آیدا که دیدم اونم مثل من خسته شده.
آروم در گوشش گفتم: امانتیا کجان؟
آیدا نگاهی بین جمعیت انداخت و گفت: دادم به ساحل.
گوشیم رو برداشتم و به ساحل زنگ زدم.
صداش تو گوشی پیچید و بلند گفت: الووووو؟
من: اونا رو بیار لازمشون دارم.
ساحل: باشه میارمش.
لبخندی زدم و منتظر شدم ساحل بیارتشون.
ساله اومد بالا و کفشا رو داد دستم.
کفشم رو بیرون آوردم و انداختم زیر مبل بعد کفش اسپورت قشنگم رو پوشیدم که پاهام قشنگ احساس آزادی بهش دست داد.
آیدا هم کفشاش رو عوض کرد.
همه سرشون به کار خودشون بود و من از ساحل خواستم تا فلش من رو بزاره و آهنگی که میخوام پلی بشه.
یکم گذشت و آهنگ پلی شد.
همه با تعجب به ضبط نگاه کردن و من با یه لبخند ژکوند دست آیدا رو گرفتم و رفتم وسط.
مامان در سمت من رو باز کرد و میخواست کمکم کنه که پیاده بشم اما سورن ازش خواست تا بزارن اون اینکارو بکنه.
اینقدر امروز جنتلمن شده بود که هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش میشدم.
سورن اومد سمت من و در رو باز کرد.
با لبخند اومد جلو و کمربندم رو باز کرد که اینجا جمعیت فک کردن میخواد ببوستم واسه همین یه اوووووه بلند کشیدن که خندم گرفت.
سورن لباسم رو گرفت و من دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و پیاده شدم.
همه بهم خیره شده بودن و خدا رو شکر میکنم که جمعیت مختلط نبود چون واقعا راحت نبودم.
سورن همراهیم کرد و من رو برد سمت جایگاه و هر دومون نشستیم.
آرش و آیدا با لبخند بهمون نگاه میکردن و همین که من کنار آیدا نشستم یه نیشگون از پاهام گرفت و گفت: کدوم گوری بودید؟ چرا اینقدر دیر کردید؟
منم مثل خودش به حالت طلبکارانه گفتم: کاری نکن خواهر شوهر بازی دربیارما.
با این حرفم هر دومون زدیم زیر خنده.
سورن و آرش هم در گوش هم دو دو میکردن که باعث شد من و آیدا کنجکاو بشیم راجب چی حرف میزنن.
یکم گذشته بود و فامیلا یکی یکی میومدن و من مجبور بودم بلند شم و بهشون سلام بدم و اونا بعد از کلی زر زدن تازه یادشون میومد واسه تبریک اومدن.
خیلی خسته شده بودم ولی تبریکا تمومی نداشت.
نگاه درموندم رو سمت مامان سوق دادم که با لبخندی که تهدید آمیز بود ازم خواست با لبخند ادامه بدم.
بلاخره تموم شده بود و کسی نبود.
برگشتم سمت آیدا که دیدم اونم مثل من خسته شده.
آروم در گوشش گفتم: امانتیا کجان؟
آیدا نگاهی بین جمعیت انداخت و گفت: دادم به ساحل.
گوشیم رو برداشتم و به ساحل زنگ زدم.
صداش تو گوشی پیچید و بلند گفت: الووووو؟
من: اونا رو بیار لازمشون دارم.
ساحل: باشه میارمش.
لبخندی زدم و منتظر شدم ساحل بیارتشون.
ساله اومد بالا و کفشا رو داد دستم.
کفشم رو بیرون آوردم و انداختم زیر مبل بعد کفش اسپورت قشنگم رو پوشیدم که پاهام قشنگ احساس آزادی بهش دست داد.
آیدا هم کفشاش رو عوض کرد.
همه سرشون به کار خودشون بود و من از ساحل خواستم تا فلش من رو بزاره و آهنگی که میخوام پلی بشه.
یکم گذشت و آهنگ پلی شد.
همه با تعجب به ضبط نگاه کردن و من با یه لبخند ژکوند دست آیدا رو گرفتم و رفتم وسط.
۳۲.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.