رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوششم
ساعت رو نگاه کردم
ساعت سه نصف شبه!
اوه چه زود گذشت😅..
لابه لای کتاب خوندنم
صدای جیغ محمد ادیب هم میومد:/
اما قابل تحمل بود😐..
وضو گرفتم و به نماز شب ایستادم
با خودم گفتم بزار فردا رو روزه بگیرم:))!
از الان معلومه تا بعد از نماز صبح فولم😂✌️🏻
ساعت چهار صبح تصمیم گرفتم به آشپز خونه سرک بکشم🤤
یخچال رو باز کردم
چیز خاصی توش نبود!
مثل اینکه واسه شام همه زده بودن تو رگ😂!
یه جعبه خرما بود و نون همین ://
عجب غلطی کردما😐..
با خودم فکر کردم یعنی واقعا ممکنه کسی شیرینی نخریده باشه واسه قدم نو رسیده🙄؟
حالا می بایست پوآرو میشدم😎!
زیر میز
توی یخچال
بالای یخچال
شایدم زیر یخچال🤷🏻♀
تو کابینت بالایی
تو کابینت پایینی
چپی ،راستی ...
تو اتاقی که معصوم و کوچولوش خوابیدن
همه جا رو سرک کشیدم
فقط یه جا موند!
توی فرگاز!!
درشو باز کردم
بـلــه خودشونن😎
تمام دست اندرکاران
آشپزخانه خسته نباشید🖐🏻
یاد حرف همیشگی مامانم افتادم🤣..
نرگس هیچی از دست تو در امون نمیمونه
تو سقفم بزارمش تو برش میداری😤!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوششم
ساعت رو نگاه کردم
ساعت سه نصف شبه!
اوه چه زود گذشت😅..
لابه لای کتاب خوندنم
صدای جیغ محمد ادیب هم میومد:/
اما قابل تحمل بود😐..
وضو گرفتم و به نماز شب ایستادم
با خودم گفتم بزار فردا رو روزه بگیرم:))!
از الان معلومه تا بعد از نماز صبح فولم😂✌️🏻
ساعت چهار صبح تصمیم گرفتم به آشپز خونه سرک بکشم🤤
یخچال رو باز کردم
چیز خاصی توش نبود!
مثل اینکه واسه شام همه زده بودن تو رگ😂!
یه جعبه خرما بود و نون همین ://
عجب غلطی کردما😐..
با خودم فکر کردم یعنی واقعا ممکنه کسی شیرینی نخریده باشه واسه قدم نو رسیده🙄؟
حالا می بایست پوآرو میشدم😎!
زیر میز
توی یخچال
بالای یخچال
شایدم زیر یخچال🤷🏻♀
تو کابینت بالایی
تو کابینت پایینی
چپی ،راستی ...
تو اتاقی که معصوم و کوچولوش خوابیدن
همه جا رو سرک کشیدم
فقط یه جا موند!
توی فرگاز!!
درشو باز کردم
بـلــه خودشونن😎
تمام دست اندرکاران
آشپزخانه خسته نباشید🖐🏻
یاد حرف همیشگی مامانم افتادم🤣..
نرگس هیچی از دست تو در امون نمیمونه
تو سقفم بزارمش تو برش میداری😤!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۴.۳k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.