عشق بی انتها پارت ۷۳
#بوساگ
از لبام جدا شد و من دوباره سرمو گذاشتم رو شونه ها جونگ کوک کوک:عزیزم خوابت میاد من:نه خوابم نمیاد همینجوری سرم رو شونش بود که یهو عطسه کردم من:آه کوک:آفیت باشه دوباره عطسه کردم کوک:بوساگ حالت خوبه من:آره خوبم دوباره عطسه کردم جونگ کوک دستشو گذاشت رو پیشونیم کوک:اوه بوساگ داری از تب میسوزی من:حتما گونمم گل انداخته کوک:آره پاشو بریم ببرمت دکتر من:ن نه نمیخوام خوب میشم کوک:بوساگ میدونی دست از سرت برنمیدارم تو سرما خوردی ببین داری از تب میسوزی رنگ و رو تو نگاه کن پاشو بریم دکتر من:نمیخوام کوک:نمیای نه من:نه کوک:باشه خودت خواستی یهو پاشد وایساد منم بلند کرد زیر پام و کمرمو گرفت و بلندم کرد من:کوک داری چیکار میکنی کوک:وقتی بهت میگم بریم دکتر تو نباید نه بیاری من:کوک بزارم پایین کوک:نوچ منو برد به زور گذاشت تو ماشین درم بست بعد یادش رفت درو قفل کنه رفت در و بست آتیشو خاموش کرد بعد پتو رو منم از فرصت استفاده کردم از در ماشین رفتم بیرون که اومد دنبالم میدویید کوک:بوساگ وایستا کاریت ندارم من:نه نمیخوام برم دکتر کوک:تو باید بری دکتر من:نمیخوام کوک:الان نشونت میدم بعد سرعتشو زیاد کرد اومد جلوم وایساد و منو گرفت بلند کرد انداخت رو شونش میزدم رو کمرش من:کوک چه اسراریه بریم دکتر منو بزار پایین کوک:تا حالت خوب نشده و تبت پایین نیومده من آروم نمیگیرم من:هوفففف بعد رسیدیم به در ماشین در ماشینو باز کرد منو گذاشت تو ماشین و کمربندمم بست و یه نگاه بهم کرد یه مک کوچولو زد لبامو و جدا شدو رفت که سرش خورد به بالای ماشین من:اوخخ کوک حالت خوبه کوک:آیی آره من:ولی حقته کوک:بی احساس در و بست اومد تو ماشین ماشینو روشن کرد من هی سلفه و عطسه میکردم دیگه نای نفس کشیدن نداشتم کوک:بوساگ حالت خوبه داری بدتر میشی تحمل کن الان میرسیم به دکتر رسیدیم کوک منو از تو ماشین بیرون اورد و بلندم کرد منم بی حال دکتر اومد بردتم و معاینم کرد یه سرما خوردگی ساده بود کوک:آقای دکتر حال عشقم خوبه دکتر:بله خوبن فقط یه سرما خوردگی سادس این دارو هارو میدم شما برید براش تهیه کنید کوک:بله چشم دکتر رفت من موندم و کوک کوک اومد پیشم دستمو گرفت کوک:من میرم برات داروهاتو بگیرم من:باشه برو عزیزم کوک:میرم رفت بعد چند دقیقه با یه مشمبا اومد توش دو تا آمپول بود من:کوک اینا برای کیه کوک:برای شما باید هر دوتا رو بزنی من:کوک شوخی میکنی من اونارو نمیزنم کوک:میزنی من:چرا کوک:چون من میگم 😊پس بحث نکن😊😐 من:هعیییی دکتر اومد تو میخواست آمپول بزنه منم میترسیدم از آمپول چون وقتی بچه بودم یه پرستاری خیلی بد آمپول زد فشارم افتاد
از لبام جدا شد و من دوباره سرمو گذاشتم رو شونه ها جونگ کوک کوک:عزیزم خوابت میاد من:نه خوابم نمیاد همینجوری سرم رو شونش بود که یهو عطسه کردم من:آه کوک:آفیت باشه دوباره عطسه کردم کوک:بوساگ حالت خوبه من:آره خوبم دوباره عطسه کردم جونگ کوک دستشو گذاشت رو پیشونیم کوک:اوه بوساگ داری از تب میسوزی من:حتما گونمم گل انداخته کوک:آره پاشو بریم ببرمت دکتر من:ن نه نمیخوام خوب میشم کوک:بوساگ میدونی دست از سرت برنمیدارم تو سرما خوردی ببین داری از تب میسوزی رنگ و رو تو نگاه کن پاشو بریم دکتر من:نمیخوام کوک:نمیای نه من:نه کوک:باشه خودت خواستی یهو پاشد وایساد منم بلند کرد زیر پام و کمرمو گرفت و بلندم کرد من:کوک داری چیکار میکنی کوک:وقتی بهت میگم بریم دکتر تو نباید نه بیاری من:کوک بزارم پایین کوک:نوچ منو برد به زور گذاشت تو ماشین درم بست بعد یادش رفت درو قفل کنه رفت در و بست آتیشو خاموش کرد بعد پتو رو منم از فرصت استفاده کردم از در ماشین رفتم بیرون که اومد دنبالم میدویید کوک:بوساگ وایستا کاریت ندارم من:نه نمیخوام برم دکتر کوک:تو باید بری دکتر من:نمیخوام کوک:الان نشونت میدم بعد سرعتشو زیاد کرد اومد جلوم وایساد و منو گرفت بلند کرد انداخت رو شونش میزدم رو کمرش من:کوک چه اسراریه بریم دکتر منو بزار پایین کوک:تا حالت خوب نشده و تبت پایین نیومده من آروم نمیگیرم من:هوفففف بعد رسیدیم به در ماشین در ماشینو باز کرد منو گذاشت تو ماشین و کمربندمم بست و یه نگاه بهم کرد یه مک کوچولو زد لبامو و جدا شدو رفت که سرش خورد به بالای ماشین من:اوخخ کوک حالت خوبه کوک:آیی آره من:ولی حقته کوک:بی احساس در و بست اومد تو ماشین ماشینو روشن کرد من هی سلفه و عطسه میکردم دیگه نای نفس کشیدن نداشتم کوک:بوساگ حالت خوبه داری بدتر میشی تحمل کن الان میرسیم به دکتر رسیدیم کوک منو از تو ماشین بیرون اورد و بلندم کرد منم بی حال دکتر اومد بردتم و معاینم کرد یه سرما خوردگی ساده بود کوک:آقای دکتر حال عشقم خوبه دکتر:بله خوبن فقط یه سرما خوردگی سادس این دارو هارو میدم شما برید براش تهیه کنید کوک:بله چشم دکتر رفت من موندم و کوک کوک اومد پیشم دستمو گرفت کوک:من میرم برات داروهاتو بگیرم من:باشه برو عزیزم کوک:میرم رفت بعد چند دقیقه با یه مشمبا اومد توش دو تا آمپول بود من:کوک اینا برای کیه کوک:برای شما باید هر دوتا رو بزنی من:کوک شوخی میکنی من اونارو نمیزنم کوک:میزنی من:چرا کوک:چون من میگم 😊پس بحث نکن😊😐 من:هعیییی دکتر اومد تو میخواست آمپول بزنه منم میترسیدم از آمپول چون وقتی بچه بودم یه پرستاری خیلی بد آمپول زد فشارم افتاد
۲۶.۴k
۱۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.