رمان دریای چشمات
پارت ۱۲۳
همه چیز رو خریدم و بعد از برداشتن یه شیرکاکائو خریدم رو تموم کردم.
وسایلی که خریده بودم رو روی میز پیشخوان چیدم تا حساب کنه که همین لحظه با سورن مواجه شدم.
با تعجب نگام کرد و گفت: فکر نمی کردم اینجا ببینمت.
جواب دادم: منم فکر نمی کردم ببینمت.
سورن: حالا که همدیگه رو دیدم بهتره من کارم رو بگم بهت.
من: پس صبر کن اینا رو حساب کنم.
بعد از حساب کردن پلاستیکا رو بردم سمت ماشین و گذاشتم داخل.
با چشم دنبال سورن گشتم و کنار یه بنز مشکی دیدمش.
دستش رو تکون داد و منم رفتم سمت ماشینش.
در رو باز کردم و نشستم: خوب واسه چی می خواستی ببینیم؟
سورن: من باید تا قبل از امتحانات کارم رو تموم کنم.
من: واسه چی اینقدر سریع؟
سورن: مامان بابام عجله دارن و می خوان هر چی زودتر برن خواستگاری و این بار نمی تونم باهاشون مخالفت کنم.
از طرفی دوست ندارم با اون ازدواج کنم.
من: ولی چه انتظاری داری تو دو سه هفته تموم بشه؟
سورن کلافه موهاش رو زد بالا و گفت: یه فکری دارم ولی نمی دونم بشه یا نه؟
منتظر نگاش کردم و اشاره کردم تا ادامه بده.
سورن: راستش رو بخوای به نظرم بعد از اینکه اون اتفاق افتاد و خبرش تو گروه دانشگاه پخش شد بهتره دامنه ی شایعه ها رو افزایش بدیم.
من: چجوری می خوای اینکارو بکنی؟
سورن: باید بیشتر شایعه پخش کنیم.
من: بعدش چی میشه؟
سورن: چی می خوای بشه؟
بعد از اون می تونم به خانوادم بگم تو رو دوست دارم و خواستگاری رو کنسل کنم.
بعدشم بهت کمک می کنم تا سوالای امتحان رو گیر بیاری به هر حال که مجبور نیستی درس بخونی.
من: منطقیه بیا انجامش بدیم.
پس من دیگه می رم.
دستگیره در رو کشیدم که برم که دستم رو گرفت و گفت: وایسا هنوز حرفام تموم نشده.
نگاهی به دستاش که دور مچم بود انداختم که فوری دستاش رو کشید عقب و گفت: فقط شایعه که باعث نمیشه کارمون زودتر پیش بره.
برگشتم سمتش و گفتم: فکری داری؟
پیشونیش رو خاروند و گفت: باید مثل کسایی که قرار می ذارن رفتار کنیم.
من: ینی چجوری رفتار کنیم دقیقا؟
سورن: صبح ها من می رسونمت و موقع برگشتن با هم می ریم.
سر کلاس کنار هم می شینیم و یه همچین کارای مسخره ای.
من: اگه حرفات تموم شده من دیگه برم؟
سورن: ینی موافق این موضوعی دیگه؟
من: من کی گفتم موافقم؟
سورن: پس چی کار می کنی؟
من: نمی تونم قبول کنم که موقع رفتن به دانشگاه تو منو ببری و راجب برگشتن هم همینطور.
به جاش کافیه تو دانشگاه حواست بهم باشه منم حواسم به تو باشه همین واسه دامن زدن به شایعات کافیه.
سورن سرش رو تکون داد و گفت: حرفات منطقیه ترجیح می دم قبولش کنم.
تو دلم چند تا فحش نثارش کردم و از ماشین زدم بیرون.
مرتیکه انتظار داره قبولم نکنه.
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
تو راه شماره چند تا رستوران رو گرفتم تا غذا سفارش بدم.
ماشین رو پارک کردم و قدمام رو به سمت خونه تند کردم.
مثل اینکه همشون خواب بودن.
آخه چطوری می تونستن با شکم گرسنه بخوابن.
خواستم زنگ بزنم رستوران ولی وقتی دیدم بقیه خوابن ترجیح دادم خودم یچیزی واسه خودم بپزم.
هوس اسپاگتی کرده بودم پس وسایلش رو آماده کردم و مشغول پختن شدم.
اول ماکارونی ها رو ریختم تو آب تا نرم شن.
بعدش سبزیجات رو که خریده بودم ریختم تو قابلمه و بعد از سرخ کردنشون با رب گوجه و رب انار طعم دارش کردم.
بعدش ادویه زدم بهش و مواد رو با ماکارونی ها مخلوط کردم.
بوش تمام خونه رو برداشته بودم و حسابی اشتهام رو تحریک کرده بودم.
یه اسپاگتی خوشمزه دریاپز بود که امکان نداشت کسی ازش خوشش نیاد.
یه بشقاب و چنگال و قاشق رو روی میز گذاشتم و گاز رو خاموش کردم.
در قابلمه روبرداشتم و به ماکارونی خوشمزه ام نگاه کردم.
لبخندی به قیافش که حسابی شکمم رو به قار و قور انداخته بود انداختم و ماهیتابه رو گذاشتم رو میز.
یه مقدار ماکارونی رو تو بشقاب ریختم و چند تا قاشق خوردم.
همه چیز رو خریدم و بعد از برداشتن یه شیرکاکائو خریدم رو تموم کردم.
وسایلی که خریده بودم رو روی میز پیشخوان چیدم تا حساب کنه که همین لحظه با سورن مواجه شدم.
با تعجب نگام کرد و گفت: فکر نمی کردم اینجا ببینمت.
جواب دادم: منم فکر نمی کردم ببینمت.
سورن: حالا که همدیگه رو دیدم بهتره من کارم رو بگم بهت.
من: پس صبر کن اینا رو حساب کنم.
بعد از حساب کردن پلاستیکا رو بردم سمت ماشین و گذاشتم داخل.
با چشم دنبال سورن گشتم و کنار یه بنز مشکی دیدمش.
دستش رو تکون داد و منم رفتم سمت ماشینش.
در رو باز کردم و نشستم: خوب واسه چی می خواستی ببینیم؟
سورن: من باید تا قبل از امتحانات کارم رو تموم کنم.
من: واسه چی اینقدر سریع؟
سورن: مامان بابام عجله دارن و می خوان هر چی زودتر برن خواستگاری و این بار نمی تونم باهاشون مخالفت کنم.
از طرفی دوست ندارم با اون ازدواج کنم.
من: ولی چه انتظاری داری تو دو سه هفته تموم بشه؟
سورن کلافه موهاش رو زد بالا و گفت: یه فکری دارم ولی نمی دونم بشه یا نه؟
منتظر نگاش کردم و اشاره کردم تا ادامه بده.
سورن: راستش رو بخوای به نظرم بعد از اینکه اون اتفاق افتاد و خبرش تو گروه دانشگاه پخش شد بهتره دامنه ی شایعه ها رو افزایش بدیم.
من: چجوری می خوای اینکارو بکنی؟
سورن: باید بیشتر شایعه پخش کنیم.
من: بعدش چی میشه؟
سورن: چی می خوای بشه؟
بعد از اون می تونم به خانوادم بگم تو رو دوست دارم و خواستگاری رو کنسل کنم.
بعدشم بهت کمک می کنم تا سوالای امتحان رو گیر بیاری به هر حال که مجبور نیستی درس بخونی.
من: منطقیه بیا انجامش بدیم.
پس من دیگه می رم.
دستگیره در رو کشیدم که برم که دستم رو گرفت و گفت: وایسا هنوز حرفام تموم نشده.
نگاهی به دستاش که دور مچم بود انداختم که فوری دستاش رو کشید عقب و گفت: فقط شایعه که باعث نمیشه کارمون زودتر پیش بره.
برگشتم سمتش و گفتم: فکری داری؟
پیشونیش رو خاروند و گفت: باید مثل کسایی که قرار می ذارن رفتار کنیم.
من: ینی چجوری رفتار کنیم دقیقا؟
سورن: صبح ها من می رسونمت و موقع برگشتن با هم می ریم.
سر کلاس کنار هم می شینیم و یه همچین کارای مسخره ای.
من: اگه حرفات تموم شده من دیگه برم؟
سورن: ینی موافق این موضوعی دیگه؟
من: من کی گفتم موافقم؟
سورن: پس چی کار می کنی؟
من: نمی تونم قبول کنم که موقع رفتن به دانشگاه تو منو ببری و راجب برگشتن هم همینطور.
به جاش کافیه تو دانشگاه حواست بهم باشه منم حواسم به تو باشه همین واسه دامن زدن به شایعات کافیه.
سورن سرش رو تکون داد و گفت: حرفات منطقیه ترجیح می دم قبولش کنم.
تو دلم چند تا فحش نثارش کردم و از ماشین زدم بیرون.
مرتیکه انتظار داره قبولم نکنه.
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
تو راه شماره چند تا رستوران رو گرفتم تا غذا سفارش بدم.
ماشین رو پارک کردم و قدمام رو به سمت خونه تند کردم.
مثل اینکه همشون خواب بودن.
آخه چطوری می تونستن با شکم گرسنه بخوابن.
خواستم زنگ بزنم رستوران ولی وقتی دیدم بقیه خوابن ترجیح دادم خودم یچیزی واسه خودم بپزم.
هوس اسپاگتی کرده بودم پس وسایلش رو آماده کردم و مشغول پختن شدم.
اول ماکارونی ها رو ریختم تو آب تا نرم شن.
بعدش سبزیجات رو که خریده بودم ریختم تو قابلمه و بعد از سرخ کردنشون با رب گوجه و رب انار طعم دارش کردم.
بعدش ادویه زدم بهش و مواد رو با ماکارونی ها مخلوط کردم.
بوش تمام خونه رو برداشته بودم و حسابی اشتهام رو تحریک کرده بودم.
یه اسپاگتی خوشمزه دریاپز بود که امکان نداشت کسی ازش خوشش نیاد.
یه بشقاب و چنگال و قاشق رو روی میز گذاشتم و گاز رو خاموش کردم.
در قابلمه روبرداشتم و به ماکارونی خوشمزه ام نگاه کردم.
لبخندی به قیافش که حسابی شکمم رو به قار و قور انداخته بود انداختم و ماهیتابه رو گذاشتم رو میز.
یه مقدار ماکارونی رو تو بشقاب ریختم و چند تا قاشق خوردم.
۴۷.۶k
۰۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.