بوکسر دوست داشتنی:)
بوکسر دوست داشتنی:)
p29
"ویو کوک"
"از اتاق اومدم بیرون..برگشتم که دیدم ا.ت رو به رومه..باهم چشم تو چشم شدیم و.."
کوک: ...
ا.ت: عامم.......حالت..خوبه؟
کوک: *سرشو اروم تکون میده*
ا.ت: خب...میخوای...تمرین رو.. تموم کنیم؟
کوک: *سرشو به معنی نه تکون میده*
ا.ت: هرجور راحتی..
*ا.ت داشت میرفت از پله ها پایین که..*
کوک: فقط...دیگه اون کلمه ی فاک*ی رو با اون لحن نگو
ا.ت: *سرش و تکون میده*
"بریم سراغ بینا و ته..."
*ویو بینا*
*از اون روزی که دست جمعی رفتیم کافه تا الان ا.ت رو ندیدم ته هم کوک رو ندیده!!حتی نمیدونیم کجا هستن..خب..منو تهیونگ!!
من و ته از همون روزی که بهم اعتراف کردم تا الان پیش هم زندگی میکنیم و روز به روز عشقمون نسبت بهم بیشتر میشه:)
ما فقط یه دوست پسر و دوست دختر عادی هستیم و هنوز اتفاقی بینمون نیفتاده..در ضمن تهیونگ این چند روز خیلی مشکوک میزنه..انگار میخواد یه کاری کنه و من ازش بی خبرم..الان هم رفته تو اتاقش تا به کوک زنگ بزنه و خبرش رو بگیره!*
ته: سلام کوک..چطوری پسر؟
کوک: بد نیستم ته..تو چوری؟
ته: من خوبم.. ولی انگار تو زیاد خوب نیستی..
کوک: آه..میدونی...چند دقیقه پیش تو وضعیت بدی بودم!
ته: چه وضعیتی؟
کوک: تح..
ته: عاا...اکی اکی گرفتم..ولی چطور؟
کوک: ا.ت..
ته: ا.ت؟؟؟اون پیش تو چیکار میکنه؟؟اوو نکنه بهش اعترا..
کوک: نه ته..انقدر تند نرو..قرار شد برای مهمونی ای که..(ماجرا رو گفت)
ته: عووو(خنده)پسر داری خودت رو اذیت میکنی..خب بهش اعتراف کن لعنتی..
کوک: هوم..بهش فکر میکنم...دنبال یه موقعیت خوبم!!
کوک: خب..چی شد ک زنگ زدی؟
ته: خب..فردا ساعت پنج بیا به کافه ////باید ببینمت
کوک: برای چه کاری؟
ته: راجب من و بیناعه...میخوام بهش پیشنهاد بدم و به مشورت با تو احتیاج دارم
کوک: ...
p29
"ویو کوک"
"از اتاق اومدم بیرون..برگشتم که دیدم ا.ت رو به رومه..باهم چشم تو چشم شدیم و.."
کوک: ...
ا.ت: عامم.......حالت..خوبه؟
کوک: *سرشو اروم تکون میده*
ا.ت: خب...میخوای...تمرین رو.. تموم کنیم؟
کوک: *سرشو به معنی نه تکون میده*
ا.ت: هرجور راحتی..
*ا.ت داشت میرفت از پله ها پایین که..*
کوک: فقط...دیگه اون کلمه ی فاک*ی رو با اون لحن نگو
ا.ت: *سرش و تکون میده*
"بریم سراغ بینا و ته..."
*ویو بینا*
*از اون روزی که دست جمعی رفتیم کافه تا الان ا.ت رو ندیدم ته هم کوک رو ندیده!!حتی نمیدونیم کجا هستن..خب..منو تهیونگ!!
من و ته از همون روزی که بهم اعتراف کردم تا الان پیش هم زندگی میکنیم و روز به روز عشقمون نسبت بهم بیشتر میشه:)
ما فقط یه دوست پسر و دوست دختر عادی هستیم و هنوز اتفاقی بینمون نیفتاده..در ضمن تهیونگ این چند روز خیلی مشکوک میزنه..انگار میخواد یه کاری کنه و من ازش بی خبرم..الان هم رفته تو اتاقش تا به کوک زنگ بزنه و خبرش رو بگیره!*
ته: سلام کوک..چطوری پسر؟
کوک: بد نیستم ته..تو چوری؟
ته: من خوبم.. ولی انگار تو زیاد خوب نیستی..
کوک: آه..میدونی...چند دقیقه پیش تو وضعیت بدی بودم!
ته: چه وضعیتی؟
کوک: تح..
ته: عاا...اکی اکی گرفتم..ولی چطور؟
کوک: ا.ت..
ته: ا.ت؟؟؟اون پیش تو چیکار میکنه؟؟اوو نکنه بهش اعترا..
کوک: نه ته..انقدر تند نرو..قرار شد برای مهمونی ای که..(ماجرا رو گفت)
ته: عووو(خنده)پسر داری خودت رو اذیت میکنی..خب بهش اعتراف کن لعنتی..
کوک: هوم..بهش فکر میکنم...دنبال یه موقعیت خوبم!!
کوک: خب..چی شد ک زنگ زدی؟
ته: خب..فردا ساعت پنج بیا به کافه ////باید ببینمت
کوک: برای چه کاری؟
ته: راجب من و بیناعه...میخوام بهش پیشنهاد بدم و به مشورت با تو احتیاج دارم
کوک: ...
۷۹۰
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.