توت فرنگی p¹¹
توت فرنگی p¹¹
تا اینکه رفتن به خونه. کوک رفت سراغ جیهوپ و بهش گفت که برای چند ساعت هیکو رو ببره بیرون .
و وقتی که جیهوپ هم قبول کرد و هیکو رو برد بیرون. کوک با ترس و وحشت رفت توی حال که همه بودن.
کوک: هی...هیکو...هیکو.
ته: هیکو چی؟
کوک: هیکو رو....
ته: هیکو چی کوک؟ (عصبانی،نگران،فریاد)
کوک: هیکو رو دزدین.
ته: چی؟ شوخی بی مزه ای بود. هیکو رفت بالا تا با جیهوپ بازی کنه!
کوک: نه، وقتی از ماشین پیاده شدیم هممون اومدیم داخل و هیکو داشت با تاب بازی میکرد تا اینکه صدای جیغش و شنیدیم و من و هوسوک اومدیم و دیدیم که هیکو رو برداشتن و بردن، جیهوپ رفت دنبالشون به منم گفت که بیام بهتون بگم و زنگ بزنم به پلیس.
ته: چ...چی؟...وای....بچم....کوک...کوک...با...باید پیداش کنیم....ن..نکنه که لئو گرفتتش؟...وایییی...بچم ....کوک...لئو بچم و گرفته...ا..اگر بکشنش چی؟ ....نه...وایییی...خدا.
جیمین: کوک بیا اینجا، یالا!
کوک: بله؟
جیمین: این چرندیات چیه که میگی؟ هیکو رو کی دزدیده؟
کوک: هیکو پیش هوسوکه. ته با من شوخی خیلی بدی کرد و منم میخوام تلافی کنم!
جیمین: لااقل یه شوخی خوبی میکردی! انکار فراموش کردی که اون حاملس! نگاه کنش. حالش و نگا...
زود باش برو بهش راستش و بگو.
کوک که تازه فهمیده بود چه کاری کرده تصمیم گرفت که بره و راستش و بگه. پس زنگ زد به جیهوم و گفت که همین الان هیکو رو برگردونه خونه!
*نیم ساعت بعد*
نیم ساعتی گذشت، تهیونگ واقعا حالش بد شده بود از بس گریه کرده بود. و هیکو و کوک اومدن، کوک قبل از اینکه هیکو بیاد توی هال رفت دم در.
هیکو: سلام بابایی جونمممم.
کوک: سلام بابایی بیا اینجا ببینم.
بعد دست هیکو و رو گرفت و رفت توی حال.
کوک: اممم...تهیونگ...من...من دروغ گفتم که هیکو رو دزدین...هیکو و رو جیهوپ برده بود بیرون...یعنی...یعنی خودم بهش گفتن که این کار و کنه!
هیکو: بابایی؟ قرار بود من و بدزدن؟
کوک: نه بابایی جونم.
ته: ی...یعنی چی؟ ....هق....جیمین...هق...ای...این چی...هق...میگه؟
جیمین: تهیونگ کوک برای اینکه شوخی امروزت و تلافی کنه این کار و کرده.
ته: ک...کوک؟ واقعا؟
کوک: من...من متاسفم.
ته:.....
کوک: ته، من ....منظوری نداشتم...از قصد نبود.
ته: من میرم بخوابم.
ته از راه پله ها میره بالا تا بخوابه ولی...
تا اینکه رفتن به خونه. کوک رفت سراغ جیهوپ و بهش گفت که برای چند ساعت هیکو رو ببره بیرون .
و وقتی که جیهوپ هم قبول کرد و هیکو رو برد بیرون. کوک با ترس و وحشت رفت توی حال که همه بودن.
کوک: هی...هیکو...هیکو.
ته: هیکو چی؟
کوک: هیکو رو....
ته: هیکو چی کوک؟ (عصبانی،نگران،فریاد)
کوک: هیکو رو دزدین.
ته: چی؟ شوخی بی مزه ای بود. هیکو رفت بالا تا با جیهوپ بازی کنه!
کوک: نه، وقتی از ماشین پیاده شدیم هممون اومدیم داخل و هیکو داشت با تاب بازی میکرد تا اینکه صدای جیغش و شنیدیم و من و هوسوک اومدیم و دیدیم که هیکو رو برداشتن و بردن، جیهوپ رفت دنبالشون به منم گفت که بیام بهتون بگم و زنگ بزنم به پلیس.
ته: چ...چی؟...وای....بچم....کوک...کوک...با...باید پیداش کنیم....ن..نکنه که لئو گرفتتش؟...وایییی...بچم ....کوک...لئو بچم و گرفته...ا..اگر بکشنش چی؟ ....نه...وایییی...خدا.
جیمین: کوک بیا اینجا، یالا!
کوک: بله؟
جیمین: این چرندیات چیه که میگی؟ هیکو رو کی دزدیده؟
کوک: هیکو پیش هوسوکه. ته با من شوخی خیلی بدی کرد و منم میخوام تلافی کنم!
جیمین: لااقل یه شوخی خوبی میکردی! انکار فراموش کردی که اون حاملس! نگاه کنش. حالش و نگا...
زود باش برو بهش راستش و بگو.
کوک که تازه فهمیده بود چه کاری کرده تصمیم گرفت که بره و راستش و بگه. پس زنگ زد به جیهوم و گفت که همین الان هیکو رو برگردونه خونه!
*نیم ساعت بعد*
نیم ساعتی گذشت، تهیونگ واقعا حالش بد شده بود از بس گریه کرده بود. و هیکو و کوک اومدن، کوک قبل از اینکه هیکو بیاد توی هال رفت دم در.
هیکو: سلام بابایی جونمممم.
کوک: سلام بابایی بیا اینجا ببینم.
بعد دست هیکو و رو گرفت و رفت توی حال.
کوک: اممم...تهیونگ...من...من دروغ گفتم که هیکو رو دزدین...هیکو و رو جیهوپ برده بود بیرون...یعنی...یعنی خودم بهش گفتن که این کار و کنه!
هیکو: بابایی؟ قرار بود من و بدزدن؟
کوک: نه بابایی جونم.
ته: ی...یعنی چی؟ ....هق....جیمین...هق...ای...این چی...هق...میگه؟
جیمین: تهیونگ کوک برای اینکه شوخی امروزت و تلافی کنه این کار و کرده.
ته: ک...کوک؟ واقعا؟
کوک: من...من متاسفم.
ته:.....
کوک: ته، من ....منظوری نداشتم...از قصد نبود.
ته: من میرم بخوابم.
ته از راه پله ها میره بالا تا بخوابه ولی...
۴.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.