~---تکپارتی جونگ کوک---~
~---تکپارتی جونگکوک---~
وقتی قرص ضد افسردگی میخوردی....
ویو لیا:
مشغول خرد کردن هویج بودم که در خونه زده شد
حتما جونگکوکه!
با خوشحالی رفتم درو باز کردم
کوک: سلام بیبی
لیا: جونگکوککک
"و با خوشحالی اونو بغل کردم و کوک هم منو در آغوش گرفت"
لیا: هنوز ناهار درست نشده اما تا لباسات رو عوض کنی و یکم استراحت کنی حاضره
کوک: باشه قند عسلم♡
《جونگکوک رفت تا لباساشو عوض کنه منم رفتم به ادامه غذا پختن.....》
ویو کوک:
لباسام رو با لباس راحتی جایگزین کردم که کارت پولیم از تو جیب شلوارم افتادم دم تخت "تقریبا زیر تخت''
اومدم برش دارم که یه چیزی زیر تخت دیدم...این چیه؟
شبیه....جعبه قرص میمونه...
روش رو خوندم.... 《قرص ضد افسردگی》
یعنی....این مال لیاست؟؟
سریع رفتم تو آشپزخونه پیش لیا
جعبه قرص رو بالا گرفتم و گفتم:
کوک: فقط بگو از کی شروع شد و چرا!؟
لیا: 《تعجب کرده بودم! قرص ضد افسردگیم رو پیدا کرد؟؟ ای وای الان چی بهش بگم؟؟》
کوک: چرا ساکتی؟گفتم جرا قرص میخوری؟"داد"
دست خودم نبود ولی....سریع گریم گرفت..
کوک که صورت مظلوم دخترک رو دید بهش گفت:
کوک: ب..ببخشید عزیزم...اما...آخه چرا؟ چرا باید قرص ضد افسردگی بخوری؟ها؟
اما لیا همش گریه میکرد
جونگکوک دختر رو تو بغلش فرو داد و با نوازش هاش اونو آروم کرد
کوک: چرا لیا؟ گفتم چرا قرص میخوری؟
لیا: چون....چون دیگه طاقت زندگی کردن ندارم....نمیتونم جونگکوک..نمیتونم
کوک: یعنی چی نمیتونی؟ پس میخوای منو تنها بذاری؟
لیا: به خاطر همین...قرص میخورم...که یه وقت به سرم نزنه...نمیخوام ناراحتت کنم....
کوک: معلومه که نباید به سرت بزنه....اون موقع منم مجبورم بیام پیشت
اصلا چرا بهم نگفتی؟!! میتونستیم باهم از پسش بربیایم♡
لیا: نمیخواستم ذهنتو درگیر کنم
کوک: درگیر کنم چیه لیاااا. تو زن منی! به من نگی میخوای به کی بگی هااا؟
لیا: .........
کوک: دیگه نمیزارم قرص بخوری
لیا: ولی....کوک..
کوک: ولی نداره...تا وقتی من اینجام نمیتونی قرص بخوری! این قرصا ضرر داره لیا
لیا: اما بدون اونا نمیشه
کوک: چرا میشه....من کنارتم! نمیخوام صدمه دیدنت رو ببینم!
پس دیگه قرص کنسله!
لیا: خیله خوب...باشه
کوک: پس دیگه نبینم قرص بخوری هااا
لیا: چشم شوهر غیرتی من:)))
کوک: آفرین حالا خوبه...الانم میام کمکت که غذا زودتر آماده بشه که از گشنگی دارم میمیرممم
چطور شد خوب مینویسم؟
حتما نظراتون رو بگید پلیز♡
راستی درخواستی هم داشتید کامنت کنید
وقتی قرص ضد افسردگی میخوردی....
ویو لیا:
مشغول خرد کردن هویج بودم که در خونه زده شد
حتما جونگکوکه!
با خوشحالی رفتم درو باز کردم
کوک: سلام بیبی
لیا: جونگکوککک
"و با خوشحالی اونو بغل کردم و کوک هم منو در آغوش گرفت"
لیا: هنوز ناهار درست نشده اما تا لباسات رو عوض کنی و یکم استراحت کنی حاضره
کوک: باشه قند عسلم♡
《جونگکوک رفت تا لباساشو عوض کنه منم رفتم به ادامه غذا پختن.....》
ویو کوک:
لباسام رو با لباس راحتی جایگزین کردم که کارت پولیم از تو جیب شلوارم افتادم دم تخت "تقریبا زیر تخت''
اومدم برش دارم که یه چیزی زیر تخت دیدم...این چیه؟
شبیه....جعبه قرص میمونه...
روش رو خوندم.... 《قرص ضد افسردگی》
یعنی....این مال لیاست؟؟
سریع رفتم تو آشپزخونه پیش لیا
جعبه قرص رو بالا گرفتم و گفتم:
کوک: فقط بگو از کی شروع شد و چرا!؟
لیا: 《تعجب کرده بودم! قرص ضد افسردگیم رو پیدا کرد؟؟ ای وای الان چی بهش بگم؟؟》
کوک: چرا ساکتی؟گفتم جرا قرص میخوری؟"داد"
دست خودم نبود ولی....سریع گریم گرفت..
کوک که صورت مظلوم دخترک رو دید بهش گفت:
کوک: ب..ببخشید عزیزم...اما...آخه چرا؟ چرا باید قرص ضد افسردگی بخوری؟ها؟
اما لیا همش گریه میکرد
جونگکوک دختر رو تو بغلش فرو داد و با نوازش هاش اونو آروم کرد
کوک: چرا لیا؟ گفتم چرا قرص میخوری؟
لیا: چون....چون دیگه طاقت زندگی کردن ندارم....نمیتونم جونگکوک..نمیتونم
کوک: یعنی چی نمیتونی؟ پس میخوای منو تنها بذاری؟
لیا: به خاطر همین...قرص میخورم...که یه وقت به سرم نزنه...نمیخوام ناراحتت کنم....
کوک: معلومه که نباید به سرت بزنه....اون موقع منم مجبورم بیام پیشت
اصلا چرا بهم نگفتی؟!! میتونستیم باهم از پسش بربیایم♡
لیا: نمیخواستم ذهنتو درگیر کنم
کوک: درگیر کنم چیه لیاااا. تو زن منی! به من نگی میخوای به کی بگی هااا؟
لیا: .........
کوک: دیگه نمیزارم قرص بخوری
لیا: ولی....کوک..
کوک: ولی نداره...تا وقتی من اینجام نمیتونی قرص بخوری! این قرصا ضرر داره لیا
لیا: اما بدون اونا نمیشه
کوک: چرا میشه....من کنارتم! نمیخوام صدمه دیدنت رو ببینم!
پس دیگه قرص کنسله!
لیا: خیله خوب...باشه
کوک: پس دیگه نبینم قرص بخوری هااا
لیا: چشم شوهر غیرتی من:)))
کوک: آفرین حالا خوبه...الانم میام کمکت که غذا زودتر آماده بشه که از گشنگی دارم میمیرممم
چطور شد خوب مینویسم؟
حتما نظراتون رو بگید پلیز♡
راستی درخواستی هم داشتید کامنت کنید
۷.۷k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.