عاشقانه
با نگاهت در دلم آغاز طوفان می کنی
دست هایم را رها در باد و باران می کنی
پا به هرجا می گذاری با خزان سینه ات
چهارفصل غصه هایم را زمستان می کنی
رفتنت رنگ عزا بر خاطراتم می زند
چشم هایم را به راهت خیس و گریان می کنی
پشت آن لبخندهای سرد و بی احساس خود
چهره ای آزرده را پیوسته پنهان می کنی
با تو تا مرز شب ناباوریها رفته ام
اعتمادم را همیشه سست و ویران می کنی
دست هایم را رها در باد و باران می کنی
پا به هرجا می گذاری با خزان سینه ات
چهارفصل غصه هایم را زمستان می کنی
رفتنت رنگ عزا بر خاطراتم می زند
چشم هایم را به راهت خیس و گریان می کنی
پشت آن لبخندهای سرد و بی احساس خود
چهره ای آزرده را پیوسته پنهان می کنی
با تو تا مرز شب ناباوریها رفته ام
اعتمادم را همیشه سست و ویران می کنی
۶.۰k
۲۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.