هرچی مینوشتم آروم نمیشدم...عادتم بود...باونوشتن...بادردود
هرچی مینوشتم آروم نمیشدم...عادتم بود...باونوشتن...بادردودل کردن بایه تیکه کاغذآروم میشدم...ولی الان ...این همدم های همیشگیم هم نتونستن...توی دلم بلوایی برپا بود که شرحش مشکل بود...نمیدونستم ...گریه کنم یاکه بخندم...
_عمو...چطوردلت میاد؟؟
+دل که هیچی...کلیه امم میاااد..
_آخرش کارخودتو کردی دیگه؟
+حقمه...
_این نونا حرومه...حروووم...بیپاره توالان یه بچه ی توراهی داری ..
+خوب که چی؟؟د.واسه همون توله اس که دارم مث سگ جون میکنم..
مادرم_به حرمت همون بچه حلالت میکنم...ولی اینو بدون خداازت نمیگذره...
+نه بابا؟؟!!توروخدا حلالم کن!!
_گفتم مامان با غریبه معامله کنین..
پدرم+من راضیم این وسط شما چه غلطی میکنین؟؟برادرمه...برادربززگ ترمه...دوس دارم تمام دارییمو تمام جونمو دودستی تقدیمش کنم...
مامانو بردم توی اتاقشون...
گریه میکرد...
_دخترم...بهاره ی مامان..دیدی چیکارم کردن؟؟دیدی ...
+تونگران نباش...من پس میگیرم...من مس میگیرم.._حالا باید خونه ی آبا واجدادیمونو بدیم به اینا.
+نگران نباش...فقط باسیاست رفتارکن ..باشه...
عمو بزرگم 42سالش بود...توی تموم زندگیش نون حلال نخورد...فقط باپول سودو کلاهبرداری ازگردن کلفتا چرخ زندگیشو میچرخوند...اون موقع 15سالم بود...خوب یادمه...وقتی دید همکارای لاشخورش دندون تیزکردن برای اینخونه وحاضربودن به چندبرابر قیمت اون خونه رو بخرن سریع وبیسروصدا کاری کرد که بابام قرض بالابیاره...هیچ دارایی هم نداشتیم...عموم با نصف قیمت اون خونه رو باترفندای زیادی ازمشت پدرم بیرون کشید...
مادرم مجبورشد طلاهاشو بفروشه تا بعداز یه عمرزندگی موفق مستاجری زندگی کنیم...طولی نکشید که با کمکای برادربزرگ ترم تونستیم درعرض دوسال یه خونه ی بزرگ ترو ماشین بهتری بخریم....عمومم که بچش دنیا اومد..ولی مرده دنیا اومد...اونقدردلم واسه این بچه سوخت که حدنداشت. .زن عموی بیچاره ام خدامیدونه چقدر عمومو نفرین کرد...تمام طایفه باما سرجنگ داشتن...حسادت چه هاکه زندگیا نمیکنه...
روزایی که میتونست بهترین روزای زندگیم باشه...بدترین روزای زندگیم شد...همه چیز برعکس اون چیزی شد که دوست داشتم بشه...هیچ وقت نتونستم ..دخترونگی کنم...هیچ وقت نتوستم بچگی کنم...تنهابرهه ی زمانی که احساس میکردم دنیا دیگه امنه...توی غربت کنار پنداری بودم که اونم نارو زد...
روزایی رو تمل کردم که هیچکسو نداشتم.ولی...این روزا که همه ی دنیاتو یارتو ازدادی سخت تره...برای من سخت ترین امتحانه...یه خداروشکرگفتم و باگوشیم یه زنگی به موبایل داداشم زدم.
+الو؟
_سلام پشم الدین
+مرض
_والا بااون ریشاش...
+توازکجا فهمیدی؟
_بهراد جان دیباجون عسکتو برا فرستید!!!(به جان خودم اشتباه تایپی نیستاااا خودشون کرم دارن...هی میگم مث آدم بحرفید..یعنی چیزه حرف بزنید..کوگوش شنوا....)
+ای خدا بازاین زن نتونست جلوی خودشو بگیره...
_هوی به زن داداش گلم چیزی نگیا وگرنه از8جهت جغرافیا جرمیخوریااا
+ای.خداااا همه جای دنیا برعکسه هااا خواهرشوهرو زن داداشه همو تیکه تیکه میکنن حالا واسه ما دست به یکی میکنن
_زیاد نحرف دوداش ژاااان...گوشیه بده به اون توله سگ....
+توله سگ دسشوییه ..فعلا باخود سگه حرف بزن که دلش واسه خواهر خرش تنگولیده!!!(اصن عشق بین خواهر برادرو نیگااااا...نوج نوچ نوچ )
_خوبه خوب گوشیو بده دیباجونم...
دیبا+الو
_علیک زن دوداش...خوش میزگره!!!!
+اوره بهی ژون...صداشو آروم کردو گفت...
+بهی ژون بعد صحبت با بردیا یه نیم ساعت بعدش باگوشیم تماس بگیر کارخیلی مهم و سری باهات دارم ...اوه اوه بردیا اومد
_یادت نره خان داداشمو کچل کنیاااا
صدای بردیا فسقلی توی گوشی چرخید..
_سلاامممم
+سلااام عمه فدات شه...یه زنگ نمیزنیا...
_میخواستم ژنگ بزنمم.ولی دوشی ندورم!!!
+به بابات بگو برات بخره.
_میگه توهنوج توشولویی بزلگ (بزرگ)شی بیرات موخرم...!!!
+قورب اون زبونت شم...
_عمه...
+بله
_موخام ژن بیگیلم...لیباشامه بوشوشه...(بشوره)گذا بیپزه...بام باجی (بازی)تونه...میثه مومانی.بوچم تونه....بیگلم تونه....!!!!(بسم الله...این بچه هادوره زمونه به چه چیزایی فکرمیکنن؟؟؟میخوادزن بگیره...ماچش کنه..بغلش کنه..یا اکثرامام زاده هااااا؟!!!!)
+اخ قوربون اون زبونت برم...تا نیومدم زن نگیریاااا!!!!بزاربیام خودم برات زن میگیرم....!!!:/
_نه نوموخوام عمه...ایلان همه حق اینتیخاب دارن...خودم ژنمو اینتیخاب میکنم...ایسمشم باید عسل باشه...چیشاشم میثل تو...
+پدرسوخته...خوب تامن نیومدم زن نگیریا...
_عمه...دیلم برات تنگ شده هااا
+منم عمه...راستی چه خبر؟؟
_هیچ خبر...
+مامانی که نمیزنت؟؟؟
_نه مومانی نمیزنه...ولی...ولش تون...
شصتم خبر دارشد بازاین بهراد واسه بچه داره خطو نشون میکشه چیزی نگه...
+عمه جون...اگه برات شکلات بخرم میگی پی شده؟؟
_یه کامیون؟؟؟
+اره یه کامیون...
_ن
_عمو...چطوردلت میاد؟؟
+دل که هیچی...کلیه امم میاااد..
_آخرش کارخودتو کردی دیگه؟
+حقمه...
_این نونا حرومه...حروووم...بیپاره توالان یه بچه ی توراهی داری ..
+خوب که چی؟؟د.واسه همون توله اس که دارم مث سگ جون میکنم..
مادرم_به حرمت همون بچه حلالت میکنم...ولی اینو بدون خداازت نمیگذره...
+نه بابا؟؟!!توروخدا حلالم کن!!
_گفتم مامان با غریبه معامله کنین..
پدرم+من راضیم این وسط شما چه غلطی میکنین؟؟برادرمه...برادربززگ ترمه...دوس دارم تمام دارییمو تمام جونمو دودستی تقدیمش کنم...
مامانو بردم توی اتاقشون...
گریه میکرد...
_دخترم...بهاره ی مامان..دیدی چیکارم کردن؟؟دیدی ...
+تونگران نباش...من پس میگیرم...من مس میگیرم.._حالا باید خونه ی آبا واجدادیمونو بدیم به اینا.
+نگران نباش...فقط باسیاست رفتارکن ..باشه...
عمو بزرگم 42سالش بود...توی تموم زندگیش نون حلال نخورد...فقط باپول سودو کلاهبرداری ازگردن کلفتا چرخ زندگیشو میچرخوند...اون موقع 15سالم بود...خوب یادمه...وقتی دید همکارای لاشخورش دندون تیزکردن برای اینخونه وحاضربودن به چندبرابر قیمت اون خونه رو بخرن سریع وبیسروصدا کاری کرد که بابام قرض بالابیاره...هیچ دارایی هم نداشتیم...عموم با نصف قیمت اون خونه رو باترفندای زیادی ازمشت پدرم بیرون کشید...
مادرم مجبورشد طلاهاشو بفروشه تا بعداز یه عمرزندگی موفق مستاجری زندگی کنیم...طولی نکشید که با کمکای برادربزرگ ترم تونستیم درعرض دوسال یه خونه ی بزرگ ترو ماشین بهتری بخریم....عمومم که بچش دنیا اومد..ولی مرده دنیا اومد...اونقدردلم واسه این بچه سوخت که حدنداشت. .زن عموی بیچاره ام خدامیدونه چقدر عمومو نفرین کرد...تمام طایفه باما سرجنگ داشتن...حسادت چه هاکه زندگیا نمیکنه...
روزایی که میتونست بهترین روزای زندگیم باشه...بدترین روزای زندگیم شد...همه چیز برعکس اون چیزی شد که دوست داشتم بشه...هیچ وقت نتونستم ..دخترونگی کنم...هیچ وقت نتوستم بچگی کنم...تنهابرهه ی زمانی که احساس میکردم دنیا دیگه امنه...توی غربت کنار پنداری بودم که اونم نارو زد...
روزایی رو تمل کردم که هیچکسو نداشتم.ولی...این روزا که همه ی دنیاتو یارتو ازدادی سخت تره...برای من سخت ترین امتحانه...یه خداروشکرگفتم و باگوشیم یه زنگی به موبایل داداشم زدم.
+الو؟
_سلام پشم الدین
+مرض
_والا بااون ریشاش...
+توازکجا فهمیدی؟
_بهراد جان دیباجون عسکتو برا فرستید!!!(به جان خودم اشتباه تایپی نیستاااا خودشون کرم دارن...هی میگم مث آدم بحرفید..یعنی چیزه حرف بزنید..کوگوش شنوا....)
+ای خدا بازاین زن نتونست جلوی خودشو بگیره...
_هوی به زن داداش گلم چیزی نگیا وگرنه از8جهت جغرافیا جرمیخوریااا
+ای.خداااا همه جای دنیا برعکسه هااا خواهرشوهرو زن داداشه همو تیکه تیکه میکنن حالا واسه ما دست به یکی میکنن
_زیاد نحرف دوداش ژاااان...گوشیه بده به اون توله سگ....
+توله سگ دسشوییه ..فعلا باخود سگه حرف بزن که دلش واسه خواهر خرش تنگولیده!!!(اصن عشق بین خواهر برادرو نیگااااا...نوج نوچ نوچ )
_خوبه خوب گوشیو بده دیباجونم...
دیبا+الو
_علیک زن دوداش...خوش میزگره!!!!
+اوره بهی ژون...صداشو آروم کردو گفت...
+بهی ژون بعد صحبت با بردیا یه نیم ساعت بعدش باگوشیم تماس بگیر کارخیلی مهم و سری باهات دارم ...اوه اوه بردیا اومد
_یادت نره خان داداشمو کچل کنیاااا
صدای بردیا فسقلی توی گوشی چرخید..
_سلاامممم
+سلااام عمه فدات شه...یه زنگ نمیزنیا...
_میخواستم ژنگ بزنمم.ولی دوشی ندورم!!!
+به بابات بگو برات بخره.
_میگه توهنوج توشولویی بزلگ (بزرگ)شی بیرات موخرم...!!!
+قورب اون زبونت شم...
_عمه...
+بله
_موخام ژن بیگیلم...لیباشامه بوشوشه...(بشوره)گذا بیپزه...بام باجی (بازی)تونه...میثه مومانی.بوچم تونه....بیگلم تونه....!!!!(بسم الله...این بچه هادوره زمونه به چه چیزایی فکرمیکنن؟؟؟میخوادزن بگیره...ماچش کنه..بغلش کنه..یا اکثرامام زاده هااااا؟!!!!)
+اخ قوربون اون زبونت برم...تا نیومدم زن نگیریاااا!!!!بزاربیام خودم برات زن میگیرم....!!!:/
_نه نوموخوام عمه...ایلان همه حق اینتیخاب دارن...خودم ژنمو اینتیخاب میکنم...ایسمشم باید عسل باشه...چیشاشم میثل تو...
+پدرسوخته...خوب تامن نیومدم زن نگیریا...
_عمه...دیلم برات تنگ شده هااا
+منم عمه...راستی چه خبر؟؟
_هیچ خبر...
+مامانی که نمیزنت؟؟؟
_نه مومانی نمیزنه...ولی...ولش تون...
شصتم خبر دارشد بازاین بهراد واسه بچه داره خطو نشون میکشه چیزی نگه...
+عمه جون...اگه برات شکلات بخرم میگی پی شده؟؟
_یه کامیون؟؟؟
+اره یه کامیون...
_ن
۱۹.۴k
۳۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.