رمان دریای چشمات
پارت ۱۴۹
من که تموم کرده بودم بلند شدم و برگم رو تحویل دادم و از سالن بیرون زدم.
به نظر میومد آیدا هم یه چیزایی یادش اومده چون مشغول نوشتن بود.
رفتم تو حیاط دنبال سورن گشتم.
روی نیمکت نشسته بودم و با جدیت مشغول صحبت کردن با تلفنش بود.
صبر کردم تا تلفنش تموم بشه بعد برم و ازش بپرسم که دقیقا چیشده.
چند دقیقه بعد گوشی رو قطع کرد.
از قیافش کلافگی میبارید ینی اون تلفن کی بود؟
موهاش رو چنگ زد و بلند شد که بره، اما با دیدن من وایساد و با تعجب نگام کرد: امتحانت تموم شد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: چجوری جمعش کردی؟
سورن برگشت به حالت شیطونش و با یه لبخند شیطانی نگام کرد.
از ترس یه قدم برگشتم عقب و پرسیدم: چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟
سورن ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: مگه چجوری نگات می کنم؟
من: جوری که انگار یچیزی ازم میخوای.
سورن لبخند شیطانیش رو حفظ کرد و گفت: خوب درست متوجه شدی چون یچیزی ازت می خوام.
با تعجب نگاش کردم که دوباره یه قدم اومد جلو و من یه قدم رفتم عقب.
صورتش روآورد پایین تر تا روبهروی صورت من قرار بگیره و بعد گفت: این که مدیون منی رو که میدونی؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به معنی آره تکون دادم.
سورن: پس الان یچیزی ازت می خوام که باید انجامش بدی.
با تعجب نگاش کردم که گفت: باید الان باهام بیای یه جایی.
چشام تا حد ممکن گشاد شد و تمام افکار منفی به سمتم هجوم آورد: نه امکان نداره.
نمی تونم باهات بیام.
سورن که دید اینقدر تند تند جواب میدم تعجب کرد و گفت: داری به چی فکر می کنی؟
یه قدم برداشتم عقب و گفتم: هیچی من که چیزی نگفتم.
با صدای بلند زد زیر خنده.
حالا من بودم که با تعجب نگاش می کردم.
سورن: اونی که فکر می کنی نیست فقط می خواستم ببرمت کتابخونه تا چند تا کتاب بگیرم واسه امتحان بعدیمون لازم میشه.
این بار خودمم خندم گرفت چه فکرایی که از ذهنم نگذشته بود.
من: پس بریم.
سورن که هنوز ریز ریز می خندید و منو نگاه می کرد.
منم که فقط دوست داشتم با دو تا دستام خفش کنم تا اینقدر بهم نخنده.
سورن نشست تو ماشین و اشاره کرد سوار شم.
در رو باز کردم و بدون هیچ حرفی نشستم.
وسطای راه یهو یادم اومد ازش نپرسیدم که چیکار کرده.
فوری برگشتم سمتش که ترسید و هینی کشید.
من: ترسیدی؟
سورن: پ ن پ دیوونم همینجوری واسه خودم هین میکشم.
خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم:
چجوری اون کارو کردی؟
سورن: چیکار کردم؟
من: برگه تقلب رو می گم.
سورن: آها اونو میگی.
من که تموم کرده بودم بلند شدم و برگم رو تحویل دادم و از سالن بیرون زدم.
به نظر میومد آیدا هم یه چیزایی یادش اومده چون مشغول نوشتن بود.
رفتم تو حیاط دنبال سورن گشتم.
روی نیمکت نشسته بودم و با جدیت مشغول صحبت کردن با تلفنش بود.
صبر کردم تا تلفنش تموم بشه بعد برم و ازش بپرسم که دقیقا چیشده.
چند دقیقه بعد گوشی رو قطع کرد.
از قیافش کلافگی میبارید ینی اون تلفن کی بود؟
موهاش رو چنگ زد و بلند شد که بره، اما با دیدن من وایساد و با تعجب نگام کرد: امتحانت تموم شد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: چجوری جمعش کردی؟
سورن برگشت به حالت شیطونش و با یه لبخند شیطانی نگام کرد.
از ترس یه قدم برگشتم عقب و پرسیدم: چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟
سورن ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: مگه چجوری نگات می کنم؟
من: جوری که انگار یچیزی ازم میخوای.
سورن لبخند شیطانیش رو حفظ کرد و گفت: خوب درست متوجه شدی چون یچیزی ازت می خوام.
با تعجب نگاش کردم که دوباره یه قدم اومد جلو و من یه قدم رفتم عقب.
صورتش روآورد پایین تر تا روبهروی صورت من قرار بگیره و بعد گفت: این که مدیون منی رو که میدونی؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به معنی آره تکون دادم.
سورن: پس الان یچیزی ازت می خوام که باید انجامش بدی.
با تعجب نگاش کردم که گفت: باید الان باهام بیای یه جایی.
چشام تا حد ممکن گشاد شد و تمام افکار منفی به سمتم هجوم آورد: نه امکان نداره.
نمی تونم باهات بیام.
سورن که دید اینقدر تند تند جواب میدم تعجب کرد و گفت: داری به چی فکر می کنی؟
یه قدم برداشتم عقب و گفتم: هیچی من که چیزی نگفتم.
با صدای بلند زد زیر خنده.
حالا من بودم که با تعجب نگاش می کردم.
سورن: اونی که فکر می کنی نیست فقط می خواستم ببرمت کتابخونه تا چند تا کتاب بگیرم واسه امتحان بعدیمون لازم میشه.
این بار خودمم خندم گرفت چه فکرایی که از ذهنم نگذشته بود.
من: پس بریم.
سورن که هنوز ریز ریز می خندید و منو نگاه می کرد.
منم که فقط دوست داشتم با دو تا دستام خفش کنم تا اینقدر بهم نخنده.
سورن نشست تو ماشین و اشاره کرد سوار شم.
در رو باز کردم و بدون هیچ حرفی نشستم.
وسطای راه یهو یادم اومد ازش نپرسیدم که چیکار کرده.
فوری برگشتم سمتش که ترسید و هینی کشید.
من: ترسیدی؟
سورن: پ ن پ دیوونم همینجوری واسه خودم هین میکشم.
خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم:
چجوری اون کارو کردی؟
سورن: چیکار کردم؟
من: برگه تقلب رو می گم.
سورن: آها اونو میگی.
۴۵.۳k
۲۵ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.