داستان
#داستان
سلام دوستان من پناه هستم 18ساله این داستانی که میخوام بگم برمیگرده به چهار سال پیش یعنی ساله1393شمال بود یکی از روستاهای گرگان که روزش خلوته چه برسه به شبش من رفتم خونه ی دختر خالم که شوهرش پسر خالمه که شبو اونجا بمونم داشتیم شام میخردیم که پسر خالم رفت مغازه تخمه و نوشابه بگیره دیر کرده بود حیاط اونا بزرگ بودو پر از درخت منم رفتم سره کوچشون ببینم میاد یا نه ساعت حدود 12:30_1شب بود خیابونشون تقریبا باریک و دنباله دار بود که دیدم یه دختر داره از دور یسره بهم نگاه میکنه تو تاریکی چشاش قرمز اتیش بود و خنده های شیطانی میکنه فقط چشاش مشخص بود قیافش مشخص نبود وجودم پر از ترس شده بود داشت میومد طرفم بهم نزدیک شد قیافشو کاملا زیر نور دیدم که صورتش کاملا سوخته بود و قیافه ی وحشتناکی داشت بهم سلام کرد و انگار دهنم قفل شده بود نمیتونستم چیزی بگم حتی نتونستم پلک بزنم جواب سلامشو بدم با پت و پتجواب سلامشو دادم گفتم سسسلام دستشو اورد جلو دستش شبیه پای مرغ بود 4انگشت داشت و ناخوناشم بلند بود مثل ناخون های مرغ دستشو گرفتم انگاه پنبه تو دستم بود خیلی نرمو لطیف بود چند ثانیه ای دستمو محکم داشت دیگ داشتم از ترس سکته میکردم بعد دستمو ول کرد رفت همونجایی که وایساده بود دوباره شروع کرد به خنده های شیطانیش و چشای قرمزشو دیدم و قیافش مشخص نبود از ترس فرار کردم رفتم تو خونه موضوع رو به دختر خالم گفتم اونم حسابی ترسید چهار گوش قران و اب کردیم خردیم و با صلوات و سر کردیم تا پسر خالم امد ممنون که خوندین 😘
سلام دوستان من پناه هستم 18ساله این داستانی که میخوام بگم برمیگرده به چهار سال پیش یعنی ساله1393شمال بود یکی از روستاهای گرگان که روزش خلوته چه برسه به شبش من رفتم خونه ی دختر خالم که شوهرش پسر خالمه که شبو اونجا بمونم داشتیم شام میخردیم که پسر خالم رفت مغازه تخمه و نوشابه بگیره دیر کرده بود حیاط اونا بزرگ بودو پر از درخت منم رفتم سره کوچشون ببینم میاد یا نه ساعت حدود 12:30_1شب بود خیابونشون تقریبا باریک و دنباله دار بود که دیدم یه دختر داره از دور یسره بهم نگاه میکنه تو تاریکی چشاش قرمز اتیش بود و خنده های شیطانی میکنه فقط چشاش مشخص بود قیافش مشخص نبود وجودم پر از ترس شده بود داشت میومد طرفم بهم نزدیک شد قیافشو کاملا زیر نور دیدم که صورتش کاملا سوخته بود و قیافه ی وحشتناکی داشت بهم سلام کرد و انگار دهنم قفل شده بود نمیتونستم چیزی بگم حتی نتونستم پلک بزنم جواب سلامشو بدم با پت و پتجواب سلامشو دادم گفتم سسسلام دستشو اورد جلو دستش شبیه پای مرغ بود 4انگشت داشت و ناخوناشم بلند بود مثل ناخون های مرغ دستشو گرفتم انگاه پنبه تو دستم بود خیلی نرمو لطیف بود چند ثانیه ای دستمو محکم داشت دیگ داشتم از ترس سکته میکردم بعد دستمو ول کرد رفت همونجایی که وایساده بود دوباره شروع کرد به خنده های شیطانیش و چشای قرمزشو دیدم و قیافش مشخص نبود از ترس فرار کردم رفتم تو خونه موضوع رو به دختر خالم گفتم اونم حسابی ترسید چهار گوش قران و اب کردیم خردیم و با صلوات و سر کردیم تا پسر خالم امد ممنون که خوندین 😘
۲.۶k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.