بی رحم تر از همه/پارت ۱۹۶
چند روز بعد....
از زبان شوگا:
منو جیمین و جونگکوک چند روزی هست که داریم به نوعی همه چیزو توی شرکت تغییر میدیم... داریم به سمت تغییر همه چیز قدم برمیداریم... گرچه زمان میبره ولی شدنیه... میخوام زندگیمو تغییر بدم... من حالا برای کسایی زندگی میکنم که یه لحظه هم توان دور شدن ازشونو ندارم... دیگه نمیخوام این زندگی پر دردسر رو... الان بابت هیچی ناراحت نیستم... یعنی هیچکدوممون ناراحت نیستیم... فقط تنها مشکلمون نبودن تهیونگه... اونم برمیگرده... اون خیلی قویه... خیلی با اراده و تواناس.... کم نمیاره... چون عشق تو وجودش دمیده...
سه تایی توی عمارت بودیم... پلیس اومد عمارت... رفتیم پیششون... گفتم: باز چی شده جناب سرگرد؟
سرگرد: چیزی نیست... فقط اومدیم چن تا سوال بپرسیم... شما خبر دارین که سروان نام مرده؟
شوگا: مرده؟ چجوری؟ کی؟
سرگرد: اونطور که بررسی کردیم حادثه شبیه خودکشیه... و مطابق نامه ای که از خودش به جا گذاشته و باقی جزییات این فرضیه ثابت میشه که خودکشیه... با این حال چون با شما دشمنی داشت اینطوری صلاح دیدم که از شمام سوال کنیم
شوگا: اون پلیس بود... وظیفشو انجام داد... گرچه باید اعتراف کنم که از مرگش ناراحت نشدم ولی مرگ اون به ما هیچ ارتباطی نداره... خودتونم دارید میگید خودکشیه... حالا نفهمیدید چرا خودکشی کرده؟
سرگرد: فک نمیکنم لزومی داشته باشه اطلاعات شخصی اونو به شما بدم
شوگا: درسته
سرگرد: بسیار خب... ببخشید وقتتونو گرفتم... خدانگهدار
شوگا: خدانگهدار...
یکسال بعد...
از زبان جیمین:
حالا یکسال گذشته... همه چیز عوض شده... همه ی اون روزای بد تموم شد... ما هم تاوان دادیم...ما هم رنج کشیدیم... روزای سختی بود که بلاخره سپری شد... ما خلاف میکردیم... اونقدر دقیق و بی نقص که پلیس هیچوقت نتونست سرنخی پیدا کنه... حتی بابت مردن سروان نام هم دیگه به ما مراجعه نکردن... باورشون شده بود که خودکشی بوده... حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم هیچوقت آدم بی گناهی رو از بین نبردیم... همه ی اون کسایی که توی کارمون از سر راه برداشتیم، همگی پلید بودن... هیچکدوم بویی از انسانیت نبرده بودن... اونا از ما پاکتر نبودن...وگرنه اگه آدمای خوبی بودن با ما کار نمیکردن... ولی ما حالا فرصت پیدا کردیم که زندگی تازه ای داشته باشیم... که جبران کنیم... هم برای خودمون... هم برای کساییکه دوسشون داریم... اینکه میگن ماه همیشه پشت ابر نمیمونه گاهی اوقات در حد یه شعار باقی میمونه... شاید توی نود درصد موارد صدق کنه و دست همه رو بشه... اما همیشه استثنا هم وجود داره... تا حدودی ما استثنا بودیم... شاید دنیا چیزی توی وجود ما دیده بود... شاید ما رو لایق ادامه زندگی میدونست... شاید کائنات باور داشت که ما قدرت تغییر و جبران داریم... هرکسی که قدرت تغییر در خودش ایجاد کنه، کائنات بهش فرصت دوباره میده... حتی وقتی غرق جنایت باشی...
از زبان هایون:
پسر کوچولوی منو تهیونگ هم به دنیا اومد... تهیونگ عزیزم هم آزاد شد... تهیونگ موقع به دنیا اومدن پسرم نتونست ببینتش... یک هفته بعد خودم اجازه ملاقات گرفتم و پسرمو بردم پیشش... بغلش کرد و به سینه خودش چسبوندش... حسابی بوسیدش... بوش کرد... بعد از چندین ماه بلاخره رو لباش لبخند اومد... اون روز نتونستم جلوی اشکامو بگیرم... منتها اشک شوق بود... اسم پسرمو اون روز با هم انتخاب کردیم... اسمش شد هیون... یعنی شخصی که با فضیلته... اسمش خیلی شبیه اسم من شد... و از این بابت خوشحالم... حالا که تهیونگ برگشته هیچ غمی ندارم...
از زبان شوگا:
منو جیمین و جونگکوک چند روزی هست که داریم به نوعی همه چیزو توی شرکت تغییر میدیم... داریم به سمت تغییر همه چیز قدم برمیداریم... گرچه زمان میبره ولی شدنیه... میخوام زندگیمو تغییر بدم... من حالا برای کسایی زندگی میکنم که یه لحظه هم توان دور شدن ازشونو ندارم... دیگه نمیخوام این زندگی پر دردسر رو... الان بابت هیچی ناراحت نیستم... یعنی هیچکدوممون ناراحت نیستیم... فقط تنها مشکلمون نبودن تهیونگه... اونم برمیگرده... اون خیلی قویه... خیلی با اراده و تواناس.... کم نمیاره... چون عشق تو وجودش دمیده...
سه تایی توی عمارت بودیم... پلیس اومد عمارت... رفتیم پیششون... گفتم: باز چی شده جناب سرگرد؟
سرگرد: چیزی نیست... فقط اومدیم چن تا سوال بپرسیم... شما خبر دارین که سروان نام مرده؟
شوگا: مرده؟ چجوری؟ کی؟
سرگرد: اونطور که بررسی کردیم حادثه شبیه خودکشیه... و مطابق نامه ای که از خودش به جا گذاشته و باقی جزییات این فرضیه ثابت میشه که خودکشیه... با این حال چون با شما دشمنی داشت اینطوری صلاح دیدم که از شمام سوال کنیم
شوگا: اون پلیس بود... وظیفشو انجام داد... گرچه باید اعتراف کنم که از مرگش ناراحت نشدم ولی مرگ اون به ما هیچ ارتباطی نداره... خودتونم دارید میگید خودکشیه... حالا نفهمیدید چرا خودکشی کرده؟
سرگرد: فک نمیکنم لزومی داشته باشه اطلاعات شخصی اونو به شما بدم
شوگا: درسته
سرگرد: بسیار خب... ببخشید وقتتونو گرفتم... خدانگهدار
شوگا: خدانگهدار...
یکسال بعد...
از زبان جیمین:
حالا یکسال گذشته... همه چیز عوض شده... همه ی اون روزای بد تموم شد... ما هم تاوان دادیم...ما هم رنج کشیدیم... روزای سختی بود که بلاخره سپری شد... ما خلاف میکردیم... اونقدر دقیق و بی نقص که پلیس هیچوقت نتونست سرنخی پیدا کنه... حتی بابت مردن سروان نام هم دیگه به ما مراجعه نکردن... باورشون شده بود که خودکشی بوده... حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم هیچوقت آدم بی گناهی رو از بین نبردیم... همه ی اون کسایی که توی کارمون از سر راه برداشتیم، همگی پلید بودن... هیچکدوم بویی از انسانیت نبرده بودن... اونا از ما پاکتر نبودن...وگرنه اگه آدمای خوبی بودن با ما کار نمیکردن... ولی ما حالا فرصت پیدا کردیم که زندگی تازه ای داشته باشیم... که جبران کنیم... هم برای خودمون... هم برای کساییکه دوسشون داریم... اینکه میگن ماه همیشه پشت ابر نمیمونه گاهی اوقات در حد یه شعار باقی میمونه... شاید توی نود درصد موارد صدق کنه و دست همه رو بشه... اما همیشه استثنا هم وجود داره... تا حدودی ما استثنا بودیم... شاید دنیا چیزی توی وجود ما دیده بود... شاید ما رو لایق ادامه زندگی میدونست... شاید کائنات باور داشت که ما قدرت تغییر و جبران داریم... هرکسی که قدرت تغییر در خودش ایجاد کنه، کائنات بهش فرصت دوباره میده... حتی وقتی غرق جنایت باشی...
از زبان هایون:
پسر کوچولوی منو تهیونگ هم به دنیا اومد... تهیونگ عزیزم هم آزاد شد... تهیونگ موقع به دنیا اومدن پسرم نتونست ببینتش... یک هفته بعد خودم اجازه ملاقات گرفتم و پسرمو بردم پیشش... بغلش کرد و به سینه خودش چسبوندش... حسابی بوسیدش... بوش کرد... بعد از چندین ماه بلاخره رو لباش لبخند اومد... اون روز نتونستم جلوی اشکامو بگیرم... منتها اشک شوق بود... اسم پسرمو اون روز با هم انتخاب کردیم... اسمش شد هیون... یعنی شخصی که با فضیلته... اسمش خیلی شبیه اسم من شد... و از این بابت خوشحالم... حالا که تهیونگ برگشته هیچ غمی ندارم...
۱۲.۴k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.