رمان دریای چشمات
پارت ۱۷۱
چشم غره ای رفتم و دستم رو کشیدم رو شکمم: عزیزم چیزی نمونده برسیم خونه اونجا هوات رو دارم.
آرش به زور خودشو کنترل کرده بود که نخنده منم مدام چشم غره می رفتم بهش.
وقتی رسیدیم خونه تازه متوجه شدم که چقدر دلم برای اینجا تنگش شده بوده.
در خونهه ررو باز کردم و با اولین کسی که مواجه شدم بابا بود.
محکم بغلش کردم تا دلتنگی این مدت رو رفع کنم.
بابا هم با خنده محکم بغلم کرده بود.
آرش دستای بابا رو کنار زد و منو از تو بغلش بیرون کشید: گمشو اونور منم میخوام برم تو بغل بابام.
اداشو در آوردم و دویدم تو بغل مامان.
مامانم محکم بغلم کرد و گفت: مگه اونجا غذا نمیخوردی که اینقدر لاغر شدی؟
چشام رو مظلوم کردم و گفتم: مامان این آرش خسیس هیچی واسم نخرید همش می گفت پول ندارم.
مامان یه چشم غره به آرش رفت و گفت: چرا این بچه رو گشنه گذاشتی بزنم دهنت رو سرویس کنم؟
من اینور داشتم از خنده میپوکیدم و آرش با تعجب به من و مامان خیره شده بود: مامان داره...
نذاشتم حرفش رو بزنه و چشم غره بهش رفتم و لب زدم: اگه نمیخوای اون قضیه رو بگم چیزی نگو.
دندوناش رو روی هم سابید و گفت: تقصیر منه مامان سرم شلوغ بود نتونستم ببرمش رستوران.
لبخندی زدم و بهش خیره شدم.
به آرش خیره شده بودم که یه چیز محکم اومد تو بغلم.
چشام رو از درد بستم و بعد باز کردم که با ساحل رو به رو شدم.
بیشعور چه قدی هم کشیده بود معلوم بود خوب به خودش رسیده.
محکم دستاش رو دورم حلقه کرد و با لحن بچگونه ای گفت: آبجی دلم تنگ شده بود واست این گودزیلاها خیلی اذیتم کردن وقتی نبودی.
با چشمم دنبالشون گشتم که متوجه شدم لم دادن رو مبل.
یه ضربه محکم به هر کدومشون زدم که گوشی از دستشون افتاد و با تعجب بهم خیره شدن.
شایان با دیدن من لبخندی زد و از جاش بلند شد.
اول یکم پاش رو ماساژ داد و گفت: چه ورود خفنی جه طوری آبجی؟
خندیدم و بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم: باز واسه این بچه قلدری کردین؟
شایان دستپاچه شد و گفت: غلط بکنم.
و بعد به ساحل چشم غره رفت.
کیارشم اومد و بغلم کرد و گفت: همش به خاطر تو این بازی رو میبازم. همه چی خوب بود تا وقتی که برگشتی.
یه پس کله ای مهمونش کردم و رفتم تا یه دوش بگیرم.
بعد از دوش گرفتن تازه سر حال شدم.
رفتم پایین تا ببینم مامان در چه حاله که با بوی قورمه سبزی مواجه شدم و دهنم آب افتاد.
مامان تو آشپزخونه نبود و سالاد بدجوری چشمک میزد پس دستام رو بردم بالا و یه تیکه از کاهوی سالاد که با آبلیمو و نمک مزه دار شده بود رو خوردم.
همین لحظه مامان اومد تو آشپزخونه و من واسه اینکه لو نرم بطری آبو سر کشیدم که آب پرید تو گلوم.
چشمتون روز بد نبینه فقط ۵ دقیقه داشتم سرفه می کردم.
مامانم با مشتای محکمش کمرم رو مورد عنایت قرار داده بود.
همین لحظه آرش اومد تو آشپزخونه و همینطور که رو صندلی نشسته بود منو مسخره میکرد: وای دریا قیافت بنفش شده خیلی بامزه شدی.
چشم غره ای بهش رفتم که سکوتو ترجیح داد.
مامان غذاها رو آماده گذاشت رو ظرف و من مثل زامبی ها حمله ور شدم.
دست خودم نیست غذا ببینم همه چی رو یادم میره.
مامان یه لیوان آب جلوم گذاشت و رو به آرش گفت: مگه غذا ندادی به این دختر که اینجوری مشغول غذاخوردنه؟
آرش نگاه تاسف وارانه ای بهم انداخت و گفت: مامان تو که اینو میشناسی همیشه همینجوریه دیگه جرا بهم مشکوکی؟
چشم غره ای رفتم و دستم رو کشیدم رو شکمم: عزیزم چیزی نمونده برسیم خونه اونجا هوات رو دارم.
آرش به زور خودشو کنترل کرده بود که نخنده منم مدام چشم غره می رفتم بهش.
وقتی رسیدیم خونه تازه متوجه شدم که چقدر دلم برای اینجا تنگش شده بوده.
در خونهه ررو باز کردم و با اولین کسی که مواجه شدم بابا بود.
محکم بغلش کردم تا دلتنگی این مدت رو رفع کنم.
بابا هم با خنده محکم بغلم کرده بود.
آرش دستای بابا رو کنار زد و منو از تو بغلش بیرون کشید: گمشو اونور منم میخوام برم تو بغل بابام.
اداشو در آوردم و دویدم تو بغل مامان.
مامانم محکم بغلم کرد و گفت: مگه اونجا غذا نمیخوردی که اینقدر لاغر شدی؟
چشام رو مظلوم کردم و گفتم: مامان این آرش خسیس هیچی واسم نخرید همش می گفت پول ندارم.
مامان یه چشم غره به آرش رفت و گفت: چرا این بچه رو گشنه گذاشتی بزنم دهنت رو سرویس کنم؟
من اینور داشتم از خنده میپوکیدم و آرش با تعجب به من و مامان خیره شده بود: مامان داره...
نذاشتم حرفش رو بزنه و چشم غره بهش رفتم و لب زدم: اگه نمیخوای اون قضیه رو بگم چیزی نگو.
دندوناش رو روی هم سابید و گفت: تقصیر منه مامان سرم شلوغ بود نتونستم ببرمش رستوران.
لبخندی زدم و بهش خیره شدم.
به آرش خیره شده بودم که یه چیز محکم اومد تو بغلم.
چشام رو از درد بستم و بعد باز کردم که با ساحل رو به رو شدم.
بیشعور چه قدی هم کشیده بود معلوم بود خوب به خودش رسیده.
محکم دستاش رو دورم حلقه کرد و با لحن بچگونه ای گفت: آبجی دلم تنگ شده بود واست این گودزیلاها خیلی اذیتم کردن وقتی نبودی.
با چشمم دنبالشون گشتم که متوجه شدم لم دادن رو مبل.
یه ضربه محکم به هر کدومشون زدم که گوشی از دستشون افتاد و با تعجب بهم خیره شدن.
شایان با دیدن من لبخندی زد و از جاش بلند شد.
اول یکم پاش رو ماساژ داد و گفت: چه ورود خفنی جه طوری آبجی؟
خندیدم و بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم: باز واسه این بچه قلدری کردین؟
شایان دستپاچه شد و گفت: غلط بکنم.
و بعد به ساحل چشم غره رفت.
کیارشم اومد و بغلم کرد و گفت: همش به خاطر تو این بازی رو میبازم. همه چی خوب بود تا وقتی که برگشتی.
یه پس کله ای مهمونش کردم و رفتم تا یه دوش بگیرم.
بعد از دوش گرفتن تازه سر حال شدم.
رفتم پایین تا ببینم مامان در چه حاله که با بوی قورمه سبزی مواجه شدم و دهنم آب افتاد.
مامان تو آشپزخونه نبود و سالاد بدجوری چشمک میزد پس دستام رو بردم بالا و یه تیکه از کاهوی سالاد که با آبلیمو و نمک مزه دار شده بود رو خوردم.
همین لحظه مامان اومد تو آشپزخونه و من واسه اینکه لو نرم بطری آبو سر کشیدم که آب پرید تو گلوم.
چشمتون روز بد نبینه فقط ۵ دقیقه داشتم سرفه می کردم.
مامانم با مشتای محکمش کمرم رو مورد عنایت قرار داده بود.
همین لحظه آرش اومد تو آشپزخونه و همینطور که رو صندلی نشسته بود منو مسخره میکرد: وای دریا قیافت بنفش شده خیلی بامزه شدی.
چشم غره ای بهش رفتم که سکوتو ترجیح داد.
مامان غذاها رو آماده گذاشت رو ظرف و من مثل زامبی ها حمله ور شدم.
دست خودم نیست غذا ببینم همه چی رو یادم میره.
مامان یه لیوان آب جلوم گذاشت و رو به آرش گفت: مگه غذا ندادی به این دختر که اینجوری مشغول غذاخوردنه؟
آرش نگاه تاسف وارانه ای بهم انداخت و گفت: مامان تو که اینو میشناسی همیشه همینجوریه دیگه جرا بهم مشکوکی؟
۴۲.۵k
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.