رمان دریای چشمات
پارت ۹۵
جناب سرهنگ : ماموریت تا یه هفته دیگه شروع میشه و آرشم تو ماموریت همراهیتون می کنه .
از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزنم و از طرفی نگران یاشار بودم .
این یهویی رفتنش وقتی واسه ماموریت اینقدر تلاش کرده بود یه جورایی نگرانم کرده بود.
قرار بود فردا صیغه رو فسخ کنیم و بعد از اون یاشار دیگه هیج ارتباطی با این ماموریت نداشت.
صبح شد و من و سارین و آیدا رفتیم تا صیغه بین من و یاشار رو فسخ کنیم .
یاشار دیر کرده بود و هنوز نیومده بود و ما هم متتظر تو سالن نشسته بودیم.
سارین باهاش تماس گرفت و گفت : تقریبا ده دقیقه دیگه می رسه .
بعد از رسیدنش یه نگاهی به ما انداخت و به خاطر تاخیرش معذرت خواهی کرد.
بلاخره کارمون تموم شد و یاشارم از ماموریت کنار گذاشته شد.
من : می تونم یه سوال بپرسم ؟
یاشار سرش رو تکون داد و من پرسیدم : چرا یهو ماموریت رو رها کردی ؟
بعد از چند دقیقه جواب داد : دارم ازدواج می کنم.
من : واقعا ؟ مبارکه.
سرش رو تکون داد و گفت : بابام حالش خوب نیست و تا ۶ ماه دیگه بیشتر زنده نیست به خاطر همین می خوام با دختر عموم ازدواج کنم و آرزوش رو برآورده کنم .
سرم رو تکون دادم و گفتم : منطقیه .
لبخندی زدم و گفتم : مبارک باشه.
سارین زد رو شونش و گفت : مبارکه داداش خوشبخت بشی .
آیدا : مبارکه به پای هم پیر بشین .
لبخندی زد و گفت : خیلی ممنون موفق باشید.
خداحافظی ما همینجا تموم شد و ما هم برگشتیم ویلا تا آماده سازی های ماموریت رو انحام بدیم .
دو روز دیگه تا شروع ماموریت مونده بود وتقریبا همه ی آماده سازی ها انجام گرفته بود .
این بار باید به عنوان دانشجو تو یکی از دانشگاه ها حضور پیدا می کردیم چون یکی از دانشجو ها با صابری کار می کرد ولی اینکه کدومشونن رو نمی دونستیم و مامورتمون این بودکه پیداش کنیم.
من و آیدا و سارین و آرش باید به عنوان دانشجو حاضر می شدیم و باید جوری وانمود می کردیم که من و آیدا دوستیم و آرش و سارینم دوست همدیگه ان ولی هیچکدوم از ماها همدیگه رو نمیشناسیم.
صابری رو گرفته بودن ولی به هیچکدوم از کاراش اعتراف نکرد وتنها چیزی که گفته بود این بود که یکی از همکاراش به عنوان دانشجو تو شیرازه .
همه کارای اداری دانشگاه رو حل کرده بودن و فقط باید به عنوان دانشجوی انتقالی حاضر می شدیم.
ماموریت سختی بود و از اونجایی که هیچ جوره با رشته من نمی خوند هیچی از درسا نمی فهمیدم ولی باید مثل بقیه دانشجو ها درس می خوندم و معمولی رفتار می کردم .
همیشه دوست داشتم به عنوان دانشجوی روانشناسی درس بخونم اما پلیسی اولویت اولم بود .
روزی که به شیراز رفتیم خیلی خوشحال بودم نه به خاطر ماموریت به خاطر اینکه همیشه دوست داشتم بیام شیراز و جاهای دیدنیش رو از نزدیک ببینم .
بابت تاخیر معذرت می خوام.
جناب سرهنگ : ماموریت تا یه هفته دیگه شروع میشه و آرشم تو ماموریت همراهیتون می کنه .
از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزنم و از طرفی نگران یاشار بودم .
این یهویی رفتنش وقتی واسه ماموریت اینقدر تلاش کرده بود یه جورایی نگرانم کرده بود.
قرار بود فردا صیغه رو فسخ کنیم و بعد از اون یاشار دیگه هیج ارتباطی با این ماموریت نداشت.
صبح شد و من و سارین و آیدا رفتیم تا صیغه بین من و یاشار رو فسخ کنیم .
یاشار دیر کرده بود و هنوز نیومده بود و ما هم متتظر تو سالن نشسته بودیم.
سارین باهاش تماس گرفت و گفت : تقریبا ده دقیقه دیگه می رسه .
بعد از رسیدنش یه نگاهی به ما انداخت و به خاطر تاخیرش معذرت خواهی کرد.
بلاخره کارمون تموم شد و یاشارم از ماموریت کنار گذاشته شد.
من : می تونم یه سوال بپرسم ؟
یاشار سرش رو تکون داد و من پرسیدم : چرا یهو ماموریت رو رها کردی ؟
بعد از چند دقیقه جواب داد : دارم ازدواج می کنم.
من : واقعا ؟ مبارکه.
سرش رو تکون داد و گفت : بابام حالش خوب نیست و تا ۶ ماه دیگه بیشتر زنده نیست به خاطر همین می خوام با دختر عموم ازدواج کنم و آرزوش رو برآورده کنم .
سرم رو تکون دادم و گفتم : منطقیه .
لبخندی زدم و گفتم : مبارک باشه.
سارین زد رو شونش و گفت : مبارکه داداش خوشبخت بشی .
آیدا : مبارکه به پای هم پیر بشین .
لبخندی زد و گفت : خیلی ممنون موفق باشید.
خداحافظی ما همینجا تموم شد و ما هم برگشتیم ویلا تا آماده سازی های ماموریت رو انحام بدیم .
دو روز دیگه تا شروع ماموریت مونده بود وتقریبا همه ی آماده سازی ها انجام گرفته بود .
این بار باید به عنوان دانشجو تو یکی از دانشگاه ها حضور پیدا می کردیم چون یکی از دانشجو ها با صابری کار می کرد ولی اینکه کدومشونن رو نمی دونستیم و مامورتمون این بودکه پیداش کنیم.
من و آیدا و سارین و آرش باید به عنوان دانشجو حاضر می شدیم و باید جوری وانمود می کردیم که من و آیدا دوستیم و آرش و سارینم دوست همدیگه ان ولی هیچکدوم از ماها همدیگه رو نمیشناسیم.
صابری رو گرفته بودن ولی به هیچکدوم از کاراش اعتراف نکرد وتنها چیزی که گفته بود این بود که یکی از همکاراش به عنوان دانشجو تو شیرازه .
همه کارای اداری دانشگاه رو حل کرده بودن و فقط باید به عنوان دانشجوی انتقالی حاضر می شدیم.
ماموریت سختی بود و از اونجایی که هیچ جوره با رشته من نمی خوند هیچی از درسا نمی فهمیدم ولی باید مثل بقیه دانشجو ها درس می خوندم و معمولی رفتار می کردم .
همیشه دوست داشتم به عنوان دانشجوی روانشناسی درس بخونم اما پلیسی اولویت اولم بود .
روزی که به شیراز رفتیم خیلی خوشحال بودم نه به خاطر ماموریت به خاطر اینکه همیشه دوست داشتم بیام شیراز و جاهای دیدنیش رو از نزدیک ببینم .
بابت تاخیر معذرت می خوام.
۳۸.۲k
۰۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.