رفته بودم بهشت زهرا س هرچی میگشتم رسول رو پیدا نمیکردم

رفته بودم بهشت زهرا (س)، هرچی میگشتم رسول رو پیدا نمیکردم ، یهو دیدم یه جایی نشسته رو صندلی!
دو سه نفرم دورش بودن و داشتن با هم حرف میزدن
من که دیدمش دویدم سمتش؛
روبروش نشستم روی زانو و شروع کردم به گریه کردن...
گفتم ببخشید برادر جان! من قول داده بودم زود به زود بهتون سر بزنم ، الآن دو هفته شده نیومدم...
هی گریه میکردم و عذر خواهی
دیدم متوجه نمیشه!!
همه حرفامو دوباره تکرار کردم ، فهمیدم "نمیخواد جواب بده"
همینطوری مات نشستم..
بعد یه مدت دیدم بابام اومد
رسول بلند شد با بابام دست داد و بغلش کرد
بعد همینطوری که سرش رو شونه بابام بود ، یه جوری که داشت "به در میگفت که دیوار بشنوه" ، گفت: "#به_برادر_برادر_گفتن_نیست ، #به_شبیه_شدنه..."

حالا شاید هر روز با خودم این خواب رو مرور کنم که امروز چقدر شبیه #شهید_رسول_خلیلی شدم؟!


بر اساس خواب یکی از ارادتمندان شهید
دیدگاه ها (۲)

این خبر الان رسید دقایقی پیش رزمنده نستوه،مجاهد فی سبیل الله...

عاشق رسول بود...همه جوره دنبالش بود...حتی عکسا و مطالبی از ر...

خیلی دوسش داره. خیلی باهم رفیق بودن.میگه میخوام مثل حسین برم...

اینم کوچولوی هفت ماهه شهید محمدخانی. قراره سرباز آقا امام زم...

خرگوش قاتلپارت۳باهم وارد شرکت شدیم نشستیم سر میز کارمون شبوی...

این یه عشقه بیبپارت : 38بعد اینکه جونگکوک بلیط هارو گرفت اوم...

وقتی که دوستش داشتی اما... پارت 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط