تکه ای از قلبم💔(4)
تکه ای از قلبم💔(4)
(ادامه ی فلش بک)
نویسنده
...... کوک که اصلا یادش نبود تولدشه و کلی سوپرایز شد و یادش رفت که باید میرفت پیش لیا و از دلش در می آورد
*دو روز بوسان بودن*
امروز برمی گشتند....سوار ماشین شدن و راه افتادن........ وقتی رسیدن کوک رفت خونه و لباساش رو عوض کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد بیخبر از اتفاقی ک افتاده بود......خوابيد.........
پدر و مادر لیا از اینچئون به سئول می رفتن و می رفتن پیش لیا.......(پدر و مادر لیا کلید داشتن)
.
.
وقتی رسیدن کلید انداختن و وارد خونه شدن(مادر لیا=م ل _پدر لیا=پ ل)
م ل:لیا؟؟؟ لیااا؟ کجایی؟
مادر لیا وارد اتاق لیا شد با چیزی که دید خشکش زد
وقتی وارد اتاق شد با دیدن بدن سرد و بی جون لیا خشکش زد...روی زانو هاش فرود امد...بغضش ترکید...گریه هاش اوج گرفت شدید گریه می کرد.....پدر لیا صدای گریه های همسرش رو شنید به طرف اتاق رفت.....با چیزی که دید به طرف لیا هجوم برد قطره اشکی از چشماش جاری شد...لیا رو تکون میداد و صداش می کرد.....
.
.
.
اون روز روز خاکسپاری بود(دقیق نمیدونم ولی یا میسوزونن یا خاک میکنن).....کوک هم فهمیده بود حال اون از همه بدتر بود......سر خاک وایساده بودن پدر و مادر لیا و کوک و سولی......سولی به شدت از کارش پشیمون بود...اون فکر نمی کرد لیا همچین کاری کنه...فکر می کرد که با هم کات می کنن و تموم....عذاب وجدان شدیدی گرفته بود...... مادر لیا همچنان گریه میکرد.....پدر لیا اشک تو چشماش خشک شده بود..... کوک اصلا باورش نمیشد.....بی صدا گریه می کرد آنقدر گریه کرده بود ک چشاش قرمز شده بود
شرط
لایک 20
(ادامه ی فلش بک)
نویسنده
...... کوک که اصلا یادش نبود تولدشه و کلی سوپرایز شد و یادش رفت که باید میرفت پیش لیا و از دلش در می آورد
*دو روز بوسان بودن*
امروز برمی گشتند....سوار ماشین شدن و راه افتادن........ وقتی رسیدن کوک رفت خونه و لباساش رو عوض کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد بیخبر از اتفاقی ک افتاده بود......خوابيد.........
پدر و مادر لیا از اینچئون به سئول می رفتن و می رفتن پیش لیا.......(پدر و مادر لیا کلید داشتن)
.
.
وقتی رسیدن کلید انداختن و وارد خونه شدن(مادر لیا=م ل _پدر لیا=پ ل)
م ل:لیا؟؟؟ لیااا؟ کجایی؟
مادر لیا وارد اتاق لیا شد با چیزی که دید خشکش زد
وقتی وارد اتاق شد با دیدن بدن سرد و بی جون لیا خشکش زد...روی زانو هاش فرود امد...بغضش ترکید...گریه هاش اوج گرفت شدید گریه می کرد.....پدر لیا صدای گریه های همسرش رو شنید به طرف اتاق رفت.....با چیزی که دید به طرف لیا هجوم برد قطره اشکی از چشماش جاری شد...لیا رو تکون میداد و صداش می کرد.....
.
.
.
اون روز روز خاکسپاری بود(دقیق نمیدونم ولی یا میسوزونن یا خاک میکنن).....کوک هم فهمیده بود حال اون از همه بدتر بود......سر خاک وایساده بودن پدر و مادر لیا و کوک و سولی......سولی به شدت از کارش پشیمون بود...اون فکر نمی کرد لیا همچین کاری کنه...فکر می کرد که با هم کات می کنن و تموم....عذاب وجدان شدیدی گرفته بود...... مادر لیا همچنان گریه میکرد.....پدر لیا اشک تو چشماش خشک شده بود..... کوک اصلا باورش نمیشد.....بی صدا گریه می کرد آنقدر گریه کرده بود ک چشاش قرمز شده بود
شرط
لایک 20
۲.۳k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.