پارت چهارم
پارت چهارم
#رها
راه افتادم سمت خونه بعد از نیم ساعت رسیدم و ماشین تو پارکینگ خونه پارک کردم و درو با کلید باز کردم و رفتم داخل تا خواستم درو ببندم یکی مانع شد ! به پشت برگستم دیدم بابامه .
بابای رها ( احمد ) : دخترم میتونم بیام داخل ؟
اول دلم میخواست بگم نه ولی دلم براش خیلی تنگ شده ولی نمیتونستم بابام رو ببخشم چون اینزوری به مامانم ظلم میکردم
رها : باشه ( خیلی سرد )
بابام امد داخل و رو کاناپه نشست و منم رفتم به مامان نازی گفتم : مامان نازی ( خدمتکار ) امروز قرار بچه ها اکیپ ( نازی و مبین و شکیب و فریال و طاها منظورمه ) بیان لطفا همون غذا هایی که خودت میدونی دوست دارم رو اماده کن
مامان نازی : باشه دخترم برو لباس عوض کن بیا ناهار
رها : نه مرسی گرسنه نیستم رایا خورد ؟
مامان نازی : اره دخترم خورد
رفتم میش بابام نشتم و مامان نازی دو تا چایی اورد و گفتم: بفرمایید چای
بابای رها ( احمد ) : دخترم چرا به این زنه میگی مامان نازی ؟
رها : چون خیلی شبه مامان رزا هستش ( مامان رها) اخلاقش ، رفتارش، ....
بای رها ( احمد ) : رها امدم بگم که چرا نمیای خونه مادرت نگرانت شده ؟
وقتی گفت مادرت انگار یه سطل اب یخ ریختن روم خواستم چیزی بگم که رایا از بالای پله ها داد زد
رایا : مادرت مادرت ( با داد و گریه ) مادر من مرد مادر من مرد به خاطر تو مرد ( با گریه ) مادر من به خاطر تو مرد به خاطر تو ( با گریه خیلی بیشتر )
بدو بدو رفتم بغلش کردم و تو بغلم داشت گریه میکرد و سعی داشتمنو از خودشدور کنه از بغلم بیاد بیرون اما نتونست که تو بغلم اروم شد و مامان نازی هم نگران رایا رو بغل گرفت و گفت : اروم دخترم اروم
بعد بابام داد زد : یا امروز میاین خونه یا
نزاشتم حرفش تموم بشه که
رها : یا چی ها یا چی ؟ ما رو هم میدی مثل مامان
نزاشت حرفم تموم بشه که با سیلیه بابام مواجه شدم و بعد داد طاها
# طاها
میدونستم رها داره دروغ میگه اصلا با رایا قرار نداشت با ما بچه های اکیپ قرار داشت شکیب به من گفته بود بیا که رها باهات صمیمی تر بشه
منم گفتم فرصت خوبیه که به رها بگم که خیلی دوسش دارم دیگه نمیتونستم
بعد از ۳۰ مین خودم رو جلوی در خونه ی رها دیدم
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و رفتم رنگ درو بزنم که دیدم در بازه و صدای بابای رها که میگفت : یا امروز برمیگردید خونه یا
که رها کفت یا چی ها یا چی که بابای رها به رها سیلی . که همون لحظه ......
#رها
راه افتادم سمت خونه بعد از نیم ساعت رسیدم و ماشین تو پارکینگ خونه پارک کردم و درو با کلید باز کردم و رفتم داخل تا خواستم درو ببندم یکی مانع شد ! به پشت برگستم دیدم بابامه .
بابای رها ( احمد ) : دخترم میتونم بیام داخل ؟
اول دلم میخواست بگم نه ولی دلم براش خیلی تنگ شده ولی نمیتونستم بابام رو ببخشم چون اینزوری به مامانم ظلم میکردم
رها : باشه ( خیلی سرد )
بابام امد داخل و رو کاناپه نشست و منم رفتم به مامان نازی گفتم : مامان نازی ( خدمتکار ) امروز قرار بچه ها اکیپ ( نازی و مبین و شکیب و فریال و طاها منظورمه ) بیان لطفا همون غذا هایی که خودت میدونی دوست دارم رو اماده کن
مامان نازی : باشه دخترم برو لباس عوض کن بیا ناهار
رها : نه مرسی گرسنه نیستم رایا خورد ؟
مامان نازی : اره دخترم خورد
رفتم میش بابام نشتم و مامان نازی دو تا چایی اورد و گفتم: بفرمایید چای
بابای رها ( احمد ) : دخترم چرا به این زنه میگی مامان نازی ؟
رها : چون خیلی شبه مامان رزا هستش ( مامان رها) اخلاقش ، رفتارش، ....
بای رها ( احمد ) : رها امدم بگم که چرا نمیای خونه مادرت نگرانت شده ؟
وقتی گفت مادرت انگار یه سطل اب یخ ریختن روم خواستم چیزی بگم که رایا از بالای پله ها داد زد
رایا : مادرت مادرت ( با داد و گریه ) مادر من مرد مادر من مرد به خاطر تو مرد ( با گریه ) مادر من به خاطر تو مرد به خاطر تو ( با گریه خیلی بیشتر )
بدو بدو رفتم بغلش کردم و تو بغلم داشت گریه میکرد و سعی داشتمنو از خودشدور کنه از بغلم بیاد بیرون اما نتونست که تو بغلم اروم شد و مامان نازی هم نگران رایا رو بغل گرفت و گفت : اروم دخترم اروم
بعد بابام داد زد : یا امروز میاین خونه یا
نزاشتم حرفش تموم بشه که
رها : یا چی ها یا چی ؟ ما رو هم میدی مثل مامان
نزاشت حرفم تموم بشه که با سیلیه بابام مواجه شدم و بعد داد طاها
# طاها
میدونستم رها داره دروغ میگه اصلا با رایا قرار نداشت با ما بچه های اکیپ قرار داشت شکیب به من گفته بود بیا که رها باهات صمیمی تر بشه
منم گفتم فرصت خوبیه که به رها بگم که خیلی دوسش دارم دیگه نمیتونستم
بعد از ۳۰ مین خودم رو جلوی در خونه ی رها دیدم
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و رفتم رنگ درو بزنم که دیدم در بازه و صدای بابای رها که میگفت : یا امروز برمیگردید خونه یا
که رها کفت یا چی ها یا چی که بابای رها به رها سیلی . که همون لحظه ......
۴۴.۹k
۲۲ اسفند ۱۳۹۹