A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۲۱
حدود سه چهار دقیقه روی سن موندم و بعد با اشاره ی سلماز رفتم بیرون. سولماز بازوم رو فشار محکمی داد و گفت :دختره ی احمق آخه این چه کاری بود میخوای علیرضا رو عصبانی کنی؟مگه نگفت اگه مشتری ها رو بپرونید بیچارتون میکنه؟
با تمام توان باقی مانده ام دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم :چیه توقع داشتی برم روی سن و برای اون هوس بازای عوضی عشوه بیام ؟نه جانم اشتباه گرفتی من فاحشه نیستم.
سولماز پوزخندی زد و گفت :از امشب که حتما میشی .
بی توجه به من راهش رو گرفت و رفت. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. ساعت هشت بود .الان دیگه مزایده شروع میشه .خدا میدونه قراره دست کدوم یک از اون عوضی ها بیفتم.
رفتم کنار سارا که به پهنای صورت اشک
میریخت نشستم .آروم بهش گفتم :بسه سارا جون. با گریه که چیزی درست نمیشه. فقط باید توکل کنیم به خدا تا ببینیم این مشکل چجوری حل میشه .
سارا با دست های لرزونش دستام رو گرفت وگفت
:تا...را... منو... بب..خش... تا ...آخ...ر... عم....رم نمی.... تو...نم کا...ری... رو که ...با...هات کر....دم رو.... فرا....مو...ش ک...نم.
دست هاشو فشردم و گفتم :یک بار دیگه هم بهت گفتم تو مقصر حماقت من نیستی.
-تا...را... چرا... زند....گی... من... این...جو...ری ش...د؟ تا... وق...تی... ما...ما...نم.... بود.... هی...چی کم... ندا...شت... از... وق....تی... که... رفت ....و... اون.... زنی...که....او...مد....خو....نم....ون بی....چار...ه شد....م.....تا...را... من ما...ما...نم... رو...می...خو....ام ....
سر سارا رو گرفتم توی بغلم و اجازه دادم
خودش رو خالی کنه. اشک توی چشم هام جمع شد .بیچاره سارا .ای کاش مادرش نمیمرد،ای کاش پدرش ازدواج مجدد نمی کرد،ای کاش نامادریش یکم باهاش مهربون تر بود.....
نزدیک به یک ربع سارا گریه می کرد و من نمیدونستم چجوری آرومش کنم .بقیه ی دخترا هم بی صدا اشک میریختند. با ورود سلماز همه اشک هاشون رو پاک کردند .
سلماز نگاهی به صبا کرد و گفت :برو لباس هاتو بپوش باید بری.
وحشت توی نگاه صبا نشست و از جاش تکونی نخود .سلماز که دید صبا حرکتی نمی کنه به محافظ ها اشاره کرد. اونها هم به سمت صبا اومدند و دستهاش رو گرفتند و کشون کشون بردند.
بعد هم رو کرد به سارا و گفت :بجای زر زر کردن بلند شو باید بری. پاشو برو حاظر شو.
سارا خودش رو محکم تر توی بغلم فشرد و گفت: من.... جایی....نمی... رم....
سولماز اخم هاشو کشید توی هم و گفت :یا با زبون خوش بلند میشی یا بلندت میکنم.
#پارت۲۱
حدود سه چهار دقیقه روی سن موندم و بعد با اشاره ی سلماز رفتم بیرون. سولماز بازوم رو فشار محکمی داد و گفت :دختره ی احمق آخه این چه کاری بود میخوای علیرضا رو عصبانی کنی؟مگه نگفت اگه مشتری ها رو بپرونید بیچارتون میکنه؟
با تمام توان باقی مانده ام دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم :چیه توقع داشتی برم روی سن و برای اون هوس بازای عوضی عشوه بیام ؟نه جانم اشتباه گرفتی من فاحشه نیستم.
سولماز پوزخندی زد و گفت :از امشب که حتما میشی .
بی توجه به من راهش رو گرفت و رفت. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. ساعت هشت بود .الان دیگه مزایده شروع میشه .خدا میدونه قراره دست کدوم یک از اون عوضی ها بیفتم.
رفتم کنار سارا که به پهنای صورت اشک
میریخت نشستم .آروم بهش گفتم :بسه سارا جون. با گریه که چیزی درست نمیشه. فقط باید توکل کنیم به خدا تا ببینیم این مشکل چجوری حل میشه .
سارا با دست های لرزونش دستام رو گرفت وگفت
:تا...را... منو... بب..خش... تا ...آخ...ر... عم....رم نمی.... تو...نم کا...ری... رو که ...با...هات کر....دم رو.... فرا....مو...ش ک...نم.
دست هاشو فشردم و گفتم :یک بار دیگه هم بهت گفتم تو مقصر حماقت من نیستی.
-تا...را... چرا... زند....گی... من... این...جو...ری ش...د؟ تا... وق...تی... ما...ما...نم.... بود.... هی...چی کم... ندا...شت... از... وق....تی... که... رفت ....و... اون.... زنی...که....او...مد....خو....نم....ون بی....چار...ه شد....م.....تا...را... من ما...ما...نم... رو...می...خو....ام ....
سر سارا رو گرفتم توی بغلم و اجازه دادم
خودش رو خالی کنه. اشک توی چشم هام جمع شد .بیچاره سارا .ای کاش مادرش نمیمرد،ای کاش پدرش ازدواج مجدد نمی کرد،ای کاش نامادریش یکم باهاش مهربون تر بود.....
نزدیک به یک ربع سارا گریه می کرد و من نمیدونستم چجوری آرومش کنم .بقیه ی دخترا هم بی صدا اشک میریختند. با ورود سلماز همه اشک هاشون رو پاک کردند .
سلماز نگاهی به صبا کرد و گفت :برو لباس هاتو بپوش باید بری.
وحشت توی نگاه صبا نشست و از جاش تکونی نخود .سلماز که دید صبا حرکتی نمی کنه به محافظ ها اشاره کرد. اونها هم به سمت صبا اومدند و دستهاش رو گرفتند و کشون کشون بردند.
بعد هم رو کرد به سارا و گفت :بجای زر زر کردن بلند شو باید بری. پاشو برو حاظر شو.
سارا خودش رو محکم تر توی بغلم فشرد و گفت: من.... جایی....نمی... رم....
سولماز اخم هاشو کشید توی هم و گفت :یا با زبون خوش بلند میشی یا بلندت میکنم.
۵.۹k
۱۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.