عاشقانه
هر روز صبح یک ذره از دوست نداشتنت را برمیدارم باشکوفههای بهارنارنج و چند غنچهی گلِ محمدی میریزم توی قوری،تا دم بکشد.میروم کنار پنجره…
به دورها نگاه میکنم.کبوتر سفیدی را میبینم که دور شده.کوهی که برفهایش آب شده و آسمانی که دیگرحوصلهی باریدن ندارد.
پنجره را میبندم
با یک لیوان از این دمنوش
بالش کوچک روی مبل را بغل میکنم …
ومینشینم به تماشای آخرِفیلم «جنگ جهانی سوم »
که سَمها دارند اثر میکنند.صحنه تاریک میشود و آدمها یکییکی میافتند…
به خودم میگویم «دم نوشت را بخور
نگران مردنت نباش
به دورها نگاه میکنم.کبوتر سفیدی را میبینم که دور شده.کوهی که برفهایش آب شده و آسمانی که دیگرحوصلهی باریدن ندارد.
پنجره را میبندم
با یک لیوان از این دمنوش
بالش کوچک روی مبل را بغل میکنم …
ومینشینم به تماشای آخرِفیلم «جنگ جهانی سوم »
که سَمها دارند اثر میکنند.صحنه تاریک میشود و آدمها یکییکی میافتند…
به خودم میگویم «دم نوشت را بخور
نگران مردنت نباش
۴.۶k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲