"ایستگاه بعد میدان هفده شهریور"
"ایستگاه بعد میدان هفده شهریور"
صدای بلندگو در فضای اتوبوس پخش شد. مهدخت میان هیاهوی اتوبوس در افکار دردناک و دهشت وارش غرق شده بود. افکاری که ممکن بود برای هر آدمی با زندگی معمولی، بیش از اندازه عجیب به نظر برسند. افکارش سررشته گذشته داشتند و آمیخته به آینده نیز بودند؛ قطعاً در زمان حال سیر نمیکردند.
اتوبوس بالاخره به ایستگاه رسید و درها باز شدند. با ورود او هیچکس هیچ نگفت. فضا در سکوتی ترسناک فرو رفت. مهدخت که این سکوت او را به دنیای واقعی برگردانده بود، چشم چرخاند و او را دید.
ظاهرش سرتاپا سیاه بود و سرمایی را به جان مهدخت انداخت؛ سرمایی که از قلبی سرد و دردی عمیق نشئت میگرفت. در نگاه اول او هم یک انسان عادی -تقریباً عادی- بود؛ اما اگر کمی بیشتر دقت میکردی، نگاهت به سمت آن شی عجیب درون دستش میرفت و این بار قطعاً تصمیمی گرفتی، از اتوبوس، با سرعت هرچه تمامتر خارج شوی.
چک_چک
صدای چکیدن آن قطرات قرمز رنگ توجه مهدخت را به سمت خود جلب کرد. یک نگاه و...هزاران خاطره
***
"نهههه!"
صدای فریاد مهدخت بود که با صدای طوفان و رعد در آمیخته بود.
بدن بیجان پوریا بر زمین خیس و گلی فتاده بود و قطرات خون از پیشانیاش پایین میافتاد.
مهدخت دوید؛ خیلی دوید.گشت؛خیلی گشت. اما به او نرسید. هرچه گشت آن قلب سنگی و بی روح را که به قتل همسرش، همسر عزیزتر از جانش راضی شده بود، پیدا نکرد.
***
با به یاد آوردن آن شب بارانی، دستانش شروع به لرزیدن کردند. قلبش در سینه سریعتر از همیشه میتپید و و اخم بر صورتش جا خوش کرده بود. بدن نحیف و ظریف مهدخت که پس از حادثه، ضعیفتر هم شده بود، تحمل هجوم احساسات را نداشت.
ایستاد. با قدمهای محکم به سمت او که گوشهای ایستاده بود رفت و در حرکتی غیر منتظره، چاقوی خونین را از دستش قاپید.
یک ضربهی سریع، ناشی از خشم و انتقام، خون را به صورت مهدخت و شیشههای اتوبوس پاشید و حالا، مهدخت هم یکی بود مانند مرد سیاه پوش... یک "قاتل"
_________________________________________
اهم اهم.... این داستان تقدیم به هانا... این درخواستت نبود ولی بهش نزدیک بود...پس...مال تو
پ.ن: کتابخونهه رو بدین برم
صدای بلندگو در فضای اتوبوس پخش شد. مهدخت میان هیاهوی اتوبوس در افکار دردناک و دهشت وارش غرق شده بود. افکاری که ممکن بود برای هر آدمی با زندگی معمولی، بیش از اندازه عجیب به نظر برسند. افکارش سررشته گذشته داشتند و آمیخته به آینده نیز بودند؛ قطعاً در زمان حال سیر نمیکردند.
اتوبوس بالاخره به ایستگاه رسید و درها باز شدند. با ورود او هیچکس هیچ نگفت. فضا در سکوتی ترسناک فرو رفت. مهدخت که این سکوت او را به دنیای واقعی برگردانده بود، چشم چرخاند و او را دید.
ظاهرش سرتاپا سیاه بود و سرمایی را به جان مهدخت انداخت؛ سرمایی که از قلبی سرد و دردی عمیق نشئت میگرفت. در نگاه اول او هم یک انسان عادی -تقریباً عادی- بود؛ اما اگر کمی بیشتر دقت میکردی، نگاهت به سمت آن شی عجیب درون دستش میرفت و این بار قطعاً تصمیمی گرفتی، از اتوبوس، با سرعت هرچه تمامتر خارج شوی.
چک_چک
صدای چکیدن آن قطرات قرمز رنگ توجه مهدخت را به سمت خود جلب کرد. یک نگاه و...هزاران خاطره
***
"نهههه!"
صدای فریاد مهدخت بود که با صدای طوفان و رعد در آمیخته بود.
بدن بیجان پوریا بر زمین خیس و گلی فتاده بود و قطرات خون از پیشانیاش پایین میافتاد.
مهدخت دوید؛ خیلی دوید.گشت؛خیلی گشت. اما به او نرسید. هرچه گشت آن قلب سنگی و بی روح را که به قتل همسرش، همسر عزیزتر از جانش راضی شده بود، پیدا نکرد.
***
با به یاد آوردن آن شب بارانی، دستانش شروع به لرزیدن کردند. قلبش در سینه سریعتر از همیشه میتپید و و اخم بر صورتش جا خوش کرده بود. بدن نحیف و ظریف مهدخت که پس از حادثه، ضعیفتر هم شده بود، تحمل هجوم احساسات را نداشت.
ایستاد. با قدمهای محکم به سمت او که گوشهای ایستاده بود رفت و در حرکتی غیر منتظره، چاقوی خونین را از دستش قاپید.
یک ضربهی سریع، ناشی از خشم و انتقام، خون را به صورت مهدخت و شیشههای اتوبوس پاشید و حالا، مهدخت هم یکی بود مانند مرد سیاه پوش... یک "قاتل"
_________________________________________
اهم اهم.... این داستان تقدیم به هانا... این درخواستت نبود ولی بهش نزدیک بود...پس...مال تو
پ.ن: کتابخونهه رو بدین برم
۲.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.