رمان دام شیطان
گفتم:آیا میتونم بهتون اعتماد کنم؟؟اخه یه جورایی رازه..(من میخواستم ببینم ایا درحدسم اشتباه نکردم)
معینی:حتما,حتما,من به کسی بازگو نمیکنم ,مطمئن باشید.
من:راستش,راستش...بایک اقایی یه جورایی ازدواج کرده بودیم ,یعنی نه به طور مرسوم,بلکه کاینات مارا به زن وشوهری قبول کرده بودند.
.اما متاسفانه دوسال هست مفقودشده وازش نشانی ندارم,من در اولین نگاه شما به یاد ایشون افتادم.
نفس عمیقی کشیدوگفت:پس خداراشکر یاد شخص عزیزی افتادید...
من:ببببله....(خبرنداری چقد عزیزه)
معینی:ببینم یعنی چه کاینات شمارا به همسری هم قبول کرده بودند...
من:یعنی ما به این درک رسیده بودیم که از جان ودل همدیگه رادوست داریم پس از ازل تا ابد ما زن وشوهر بودیم
معینی:چه جالب حرفهای عرفانی میزنید دراین عرفان تاکجاها پیش رفتید؟؟
من:قول میدهید به کسی نگویید؟؟
معینی:بله ,حتما
من:راستش شعورکیهانی درمن حلول پیدا کرده ,من الان چندتا محافظ ماورایی دارم.
معینی:پس این کشفیات هم شاید ازکمک شعورکیهانی باشه ؟درسته؟؟
من:احتمالا
معینی:حالا که اینقد راحت سفره ی دلت رابرام باز کردی
منم میتونم بهت اعتمادکنم,چون تو هم از جنس خودمی,منم چندین سال پیش به این عرفان متوسل شدم وبه جاهای خوبی هم رسیدم
اما الان به هسته ی اصلیش وصلم,این اتصال وارتباط دیگه برام بچه بازی شده...
کاش شما ,مجرد بودیددد,اما ..
من:هسته ی اصلی؟؟!!!
معینی :اگر دعوتم رابپذیری ,بهت میگم
من:بدم نمیاد همنشین نخبه ها بشوم.
معینی:ممنون,
حالا میفهمم چرا اول بار قوه ی دافعه داشتم به شما...
من:جدی؟؟چرا؟؟
معینی:چون ابتدا بادیدن چهره ی زیبایتان ,ارزو کردم که کاش مال من بودید اما حالامتوجه شدم قبلا کاینات شمارا برای دیگری انتخاب کردند,واین قوه ی دافعه برای این بود تا به من بفهماند شمامتعلق به دیگری هستید.
پیش خودم گفتم:اره جون مادرت توراست میگی,نمیدونی چه آشی برات پختم جناب عارف ,عاشقققق....
#ادامه_دارد ..
معینی:حتما,حتما,من به کسی بازگو نمیکنم ,مطمئن باشید.
من:راستش,راستش...بایک اقایی یه جورایی ازدواج کرده بودیم ,یعنی نه به طور مرسوم,بلکه کاینات مارا به زن وشوهری قبول کرده بودند.
.اما متاسفانه دوسال هست مفقودشده وازش نشانی ندارم,من در اولین نگاه شما به یاد ایشون افتادم.
نفس عمیقی کشیدوگفت:پس خداراشکر یاد شخص عزیزی افتادید...
من:ببببله....(خبرنداری چقد عزیزه)
معینی:ببینم یعنی چه کاینات شمارا به همسری هم قبول کرده بودند...
من:یعنی ما به این درک رسیده بودیم که از جان ودل همدیگه رادوست داریم پس از ازل تا ابد ما زن وشوهر بودیم
معینی:چه جالب حرفهای عرفانی میزنید دراین عرفان تاکجاها پیش رفتید؟؟
من:قول میدهید به کسی نگویید؟؟
معینی:بله ,حتما
من:راستش شعورکیهانی درمن حلول پیدا کرده ,من الان چندتا محافظ ماورایی دارم.
معینی:پس این کشفیات هم شاید ازکمک شعورکیهانی باشه ؟درسته؟؟
من:احتمالا
معینی:حالا که اینقد راحت سفره ی دلت رابرام باز کردی
منم میتونم بهت اعتمادکنم,چون تو هم از جنس خودمی,منم چندین سال پیش به این عرفان متوسل شدم وبه جاهای خوبی هم رسیدم
اما الان به هسته ی اصلیش وصلم,این اتصال وارتباط دیگه برام بچه بازی شده...
کاش شما ,مجرد بودیددد,اما ..
من:هسته ی اصلی؟؟!!!
معینی :اگر دعوتم رابپذیری ,بهت میگم
من:بدم نمیاد همنشین نخبه ها بشوم.
معینی:ممنون,
حالا میفهمم چرا اول بار قوه ی دافعه داشتم به شما...
من:جدی؟؟چرا؟؟
معینی:چون ابتدا بادیدن چهره ی زیبایتان ,ارزو کردم که کاش مال من بودید اما حالامتوجه شدم قبلا کاینات شمارا برای دیگری انتخاب کردند,واین قوه ی دافعه برای این بود تا به من بفهماند شمامتعلق به دیگری هستید.
پیش خودم گفتم:اره جون مادرت توراست میگی,نمیدونی چه آشی برات پختم جناب عارف ,عاشقققق....
#ادامه_دارد ..
۲.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.