شاهنامه ۱۳
#شاهنامه #۱۳
سلموتور و صبح با دلی پر از کینه به خیمه ایرج رفتند هر چند ایرج با روی خوش از آنها استقبال کرد اما دشمنی، چشمان آنها را کور کرده بود که او را با تندی پاسخ دادند. اگر تو از ما کوچکتری چرا باید تو پادشاه ایران زمین باشی، همه گنج و بزرگی برای تو باشدایرج گفت: ای برادر اگر درد شما این است من از تاج و تخت پادشاهی دست خواهم کشید نه پادشاهی ایران را می خواهم نه خاور نه چین. این همه چه ارزشی دارد من نمی خواهم شما را در این حال ببینم و بین ما دوری افتد.اما این سخنان بر دل تور اثر نکرد و دست آشتی او را ردکرد و با کرسی زر بر سر او زد.ایرج که زخمی شده بود به تورد گفت از خدا نمی ترسی! من تخت و تاج را نمی خواهم به گوشه ای از جهان خواهم رفت و پادشاهی از آن شما باشد ولی تور که این سخنان را می شنید و پاسخی نمی داد دلش پر از کینه بود. خنجرش را بیرون کشید و خون برادرش را ریخت. ایرج به زمین افتاد و تور سر برادر را از تنش جدا کرد.
سر برادر را با مشک و عنبر خوش بو کرد و به نزد فریدون فرستاد. تور و سلم هر کدام به سوی کشور خود رفتند.
از آن سو فریدون چشم به راه بود و با سپاهی به استقبال ایرج آمده بود چون تا این که از دور سواری دیده شد. در کنارش تابوت زر بود همان تابوتی که سر ایرج در آن قرار داشت آن سوار با ناله و آه و روی زرد نزد فریدون آمد، در تابوت زر را برداشتند و سر فریدون نمایان شد. فریدون تا سر را بدید از اسب بر زمین افتاد.
همه بزرگان و سپاهیان گریستند. این دردی بزرگ برای ایرانیان بود که ایرج را بسیار دوست می داشتند. فریدون سر فرزندش را در آغوش گرفت و به سمت سپاه حرکت کرد
فریدون برای پسرش چندی عزاداری کرد و بگریست گویی در ایران زمین مرد و زن شادی را فراموش کرده بودند.
ماه ها گذشت و فریدون به شبستان ایرج رفت. به همه ماه رویان به خوبی نگاه کرد. دختری پری چهره که از قضا او از ایرج باردار بود. نور امید در دل فریدون روشن شد و ماه آفرید دختری به دنیا آورد آن دختر را بسیار گرامی داشت و پرورید تا این که هنگام شوهر کردن او فرا رسید.
فریدون، دختر ایرج را به همسری پشنگ که از نژاد جمشید شاه بود در آورد. چندی بعد پسری پا به جهان گذاشت. آن پسر بچه بزرگتر که شد به نزد فریدون فرستادندش. فریدون او را در آغوش گرفت. همه می گفتند که گویی ایرج بازگشته است اما فریدون که پیر شده بود نمی توانست نوه اش را ببیند. فریدون آنقدر از جهان آفرین یاد کرد و از او کمک خواست که ایزد چشمانش را به او بازگرداند و فریدون توانست آن پسر بچه را ببیند. از دیدن او بسیار خشنود شد و نامش را منوچهر نهاد و جهان آفرین را ستایش کرد.
@hakimtoos
سلموتور و صبح با دلی پر از کینه به خیمه ایرج رفتند هر چند ایرج با روی خوش از آنها استقبال کرد اما دشمنی، چشمان آنها را کور کرده بود که او را با تندی پاسخ دادند. اگر تو از ما کوچکتری چرا باید تو پادشاه ایران زمین باشی، همه گنج و بزرگی برای تو باشدایرج گفت: ای برادر اگر درد شما این است من از تاج و تخت پادشاهی دست خواهم کشید نه پادشاهی ایران را می خواهم نه خاور نه چین. این همه چه ارزشی دارد من نمی خواهم شما را در این حال ببینم و بین ما دوری افتد.اما این سخنان بر دل تور اثر نکرد و دست آشتی او را ردکرد و با کرسی زر بر سر او زد.ایرج که زخمی شده بود به تورد گفت از خدا نمی ترسی! من تخت و تاج را نمی خواهم به گوشه ای از جهان خواهم رفت و پادشاهی از آن شما باشد ولی تور که این سخنان را می شنید و پاسخی نمی داد دلش پر از کینه بود. خنجرش را بیرون کشید و خون برادرش را ریخت. ایرج به زمین افتاد و تور سر برادر را از تنش جدا کرد.
سر برادر را با مشک و عنبر خوش بو کرد و به نزد فریدون فرستاد. تور و سلم هر کدام به سوی کشور خود رفتند.
از آن سو فریدون چشم به راه بود و با سپاهی به استقبال ایرج آمده بود چون تا این که از دور سواری دیده شد. در کنارش تابوت زر بود همان تابوتی که سر ایرج در آن قرار داشت آن سوار با ناله و آه و روی زرد نزد فریدون آمد، در تابوت زر را برداشتند و سر فریدون نمایان شد. فریدون تا سر را بدید از اسب بر زمین افتاد.
همه بزرگان و سپاهیان گریستند. این دردی بزرگ برای ایرانیان بود که ایرج را بسیار دوست می داشتند. فریدون سر فرزندش را در آغوش گرفت و به سمت سپاه حرکت کرد
فریدون برای پسرش چندی عزاداری کرد و بگریست گویی در ایران زمین مرد و زن شادی را فراموش کرده بودند.
ماه ها گذشت و فریدون به شبستان ایرج رفت. به همه ماه رویان به خوبی نگاه کرد. دختری پری چهره که از قضا او از ایرج باردار بود. نور امید در دل فریدون روشن شد و ماه آفرید دختری به دنیا آورد آن دختر را بسیار گرامی داشت و پرورید تا این که هنگام شوهر کردن او فرا رسید.
فریدون، دختر ایرج را به همسری پشنگ که از نژاد جمشید شاه بود در آورد. چندی بعد پسری پا به جهان گذاشت. آن پسر بچه بزرگتر که شد به نزد فریدون فرستادندش. فریدون او را در آغوش گرفت. همه می گفتند که گویی ایرج بازگشته است اما فریدون که پیر شده بود نمی توانست نوه اش را ببیند. فریدون آنقدر از جهان آفرین یاد کرد و از او کمک خواست که ایزد چشمانش را به او بازگرداند و فریدون توانست آن پسر بچه را ببیند. از دیدن او بسیار خشنود شد و نامش را منوچهر نهاد و جهان آفرین را ستایش کرد.
@hakimtoos
۱۲.۰k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.