پارت سی و پنجم
#پارت_سیو_پنجم
_خدای من
اینهمه اتفاق برای چیه؟
همه خاطرات بچگیم
نفرت بیهودهی مامان
سکوتِ پرمعنای بابا...
من به سختی همه چیزو فراموش کردم
حالا دوباره که یه عشق قویتر شکل گرفته چطور میتونم مثل همیشه ازش رد شم و هیچی نگم؟
من تا کی باید عذاب بکشم و سکوت کنم؟
خدایا منو میبینی؟
صدامو میشنوی؟...
اشکهام تند تند میومد و بی توجه بهشون هرلحظه بیشتر از قبل به خدا التماس میکردم
_خدایا میخوامش
میدونی که چقدر دوسش دارم
میدونی حالا که فهمیدم عشقم همون حامیِ دوستداشتنی همیشگیِ اگه لحظهای جلوی خودمو نگیرم بیشتر از قبل دل میدم بهش...
سردم بود
طعم شور اشکهام با دونههای بارونی که شتابزده میخورد به صورتم باعث میشد حس کنم یخزدم
شاید تکتک سلولهای بدنم بودن که از فکر دوری رهام خودشونو جمع کرده بودن و دیگه توانایی بخشیدنِ زندگی رو نداشتن
دستهامو با درماندگی بردم بالا و با هقهق گفتم
_کمکم کن فراموشش کنم
انقدر قویم کن که دیگه هیچکدوم از نگاهاش نتونه سستم کنه...
اونشب به سختی با دنیایی از فکر خوابیدم
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم پدرم نبود و مامان در حال درست کردن نهار بود
بدم نمیومد نامحسوس یکبار دیگه نظرش رو راجب عمورسول و خانوادش بدونم
بعد از خوردن صبحانه در حالی که ظرفها رو میشستم گفتم
_راستی مامان یه چیز بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟
_آره بگو
_یادته وقتی من بچه بودم بابا یه همکار داشت که باهاش شریک شد؟...
مامان ساکت بود و سعی کردم طوری وانمود کنم تا به چیزی شک نکنه و گفتم
_اسمش چی بود اصلا؟
چند روزه هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
_حالا چی شده که یاد اونا افتادی؟
_هیچی همینطوری
داشتم کمدمو تمیز میکردم یه کارتون عروسک پیدا کردم
همون که دوست بابا اورد برام...
پوزخندی زد و گفت
_هوم
تنها اسباب بازی که اینهمه سال نگه داشتی همونه
_آره
یادته چقدر دوسش داشتم؟
حالا تو یادت میاد اسم دوستش چی بود؟
_رسول
_اوف الهی قربونت برم
بلاخره ذهنمو راحت کردی بعد چندروز
_هیچوقت یادشون نمیکردی؟!
_عروسکو که دیدم یادم افتاد
یادته چقدر با دخترش بازی میکردم؟
اصلا چی شد که یهو همه چیز خراب شد؟...
مامان کلافه درب غذا رو گذاشت و با لحنی جدی گفت
_پناه
سعی کن فکر نکنی به این چیزا...
با تردید گفتم
_چرا آخه؟
یادمه همون روزا هم اینطوری بودی
اما من هیچوقت نفهمیدم که چیکار کردن..
بعد با شیطنت دستم رو انداختم دور گردنش و با لحنی بچگانه گفتم
_آخه مامان ژونم،پناه اونموقع کوشولو موشولو بود
نگاه نکن الان خانم شده دخملت...
نفس عمیقی کشید و گفت...
_خدای من
اینهمه اتفاق برای چیه؟
همه خاطرات بچگیم
نفرت بیهودهی مامان
سکوتِ پرمعنای بابا...
من به سختی همه چیزو فراموش کردم
حالا دوباره که یه عشق قویتر شکل گرفته چطور میتونم مثل همیشه ازش رد شم و هیچی نگم؟
من تا کی باید عذاب بکشم و سکوت کنم؟
خدایا منو میبینی؟
صدامو میشنوی؟...
اشکهام تند تند میومد و بی توجه بهشون هرلحظه بیشتر از قبل به خدا التماس میکردم
_خدایا میخوامش
میدونی که چقدر دوسش دارم
میدونی حالا که فهمیدم عشقم همون حامیِ دوستداشتنی همیشگیِ اگه لحظهای جلوی خودمو نگیرم بیشتر از قبل دل میدم بهش...
سردم بود
طعم شور اشکهام با دونههای بارونی که شتابزده میخورد به صورتم باعث میشد حس کنم یخزدم
شاید تکتک سلولهای بدنم بودن که از فکر دوری رهام خودشونو جمع کرده بودن و دیگه توانایی بخشیدنِ زندگی رو نداشتن
دستهامو با درماندگی بردم بالا و با هقهق گفتم
_کمکم کن فراموشش کنم
انقدر قویم کن که دیگه هیچکدوم از نگاهاش نتونه سستم کنه...
اونشب به سختی با دنیایی از فکر خوابیدم
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم پدرم نبود و مامان در حال درست کردن نهار بود
بدم نمیومد نامحسوس یکبار دیگه نظرش رو راجب عمورسول و خانوادش بدونم
بعد از خوردن صبحانه در حالی که ظرفها رو میشستم گفتم
_راستی مامان یه چیز بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟
_آره بگو
_یادته وقتی من بچه بودم بابا یه همکار داشت که باهاش شریک شد؟...
مامان ساکت بود و سعی کردم طوری وانمود کنم تا به چیزی شک نکنه و گفتم
_اسمش چی بود اصلا؟
چند روزه هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
_حالا چی شده که یاد اونا افتادی؟
_هیچی همینطوری
داشتم کمدمو تمیز میکردم یه کارتون عروسک پیدا کردم
همون که دوست بابا اورد برام...
پوزخندی زد و گفت
_هوم
تنها اسباب بازی که اینهمه سال نگه داشتی همونه
_آره
یادته چقدر دوسش داشتم؟
حالا تو یادت میاد اسم دوستش چی بود؟
_رسول
_اوف الهی قربونت برم
بلاخره ذهنمو راحت کردی بعد چندروز
_هیچوقت یادشون نمیکردی؟!
_عروسکو که دیدم یادم افتاد
یادته چقدر با دخترش بازی میکردم؟
اصلا چی شد که یهو همه چیز خراب شد؟...
مامان کلافه درب غذا رو گذاشت و با لحنی جدی گفت
_پناه
سعی کن فکر نکنی به این چیزا...
با تردید گفتم
_چرا آخه؟
یادمه همون روزا هم اینطوری بودی
اما من هیچوقت نفهمیدم که چیکار کردن..
بعد با شیطنت دستم رو انداختم دور گردنش و با لحنی بچگانه گفتم
_آخه مامان ژونم،پناه اونموقع کوشولو موشولو بود
نگاه نکن الان خانم شده دخملت...
نفس عمیقی کشید و گفت...
۶.۱k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.