the trust
part 14
جونگکوک: ماشین رو نگهداشتم رفتم برای خودم و هجین بستنی خریدم* اسلاید بعد عکس بستنی ها
تهیونگ: بلاخره رسیدیم اینجا یکی از بهترین و بزرگترین فروشگاه های سئول بود فقط کله گنده ها و میلیاردرا میومدن اینجا
جییون: این دونفر کجا موندن اخه
تهیونگ: نمیدونم بزار الان زنگ بزنم به کوک
جونگکوک: بله * صدای بستنی خوردن😂
تهیونگ: باز داری چی کوفت میکنی
جونگکوک: سر تو رو
تهیونگ: میدونی که وقت نداریم گمشو بیا دیگه
جونگکوک: اخه چطور هم گم شم هم بیام
تهیونگ: رو اعصاب من نرین
جونگکوک: مگه گاو هم اعصاب داره
تهیونگ: جووووونگکووووووووک * همه بهش نگاه کردن
جونگکوک: جلو تو ببین وحشی جان
تهیونگ: جلو مو نگاه کردم دیدم کوک و هجین دارن میان سمتمون
جونگکوک: سلام اقا گاوه
تهیونگ؛ جونگکوک گمشو اونور نبینمت
جونگکوک: تا چند دقیقه پیش برای دیدنم عربده میکشیدی چی شد یهو
تهیونگ: خفه شو بابا
جونگکوک: خودت.....
تهیونگ: چی شد کم اوردی
جونگکوک: نه...نه...فقط فک کردم یه کسی رو دیدم ولش کن بیاین بریم
تهیونگ: بعد از اینکه حالت نگاه جونگکوک عوض شد حدس زدم چی دیده باشه ولی امید وارم واقعی باشه
*بعد از خرید
تهیونگ: اهههههههه خسته شدممممممممم
جییون: منم اونقدر لباس عوض کردم که کلی خسته شدم
هجین: نمیدونم کوک تو فروشگاه دید ولی بعد از اون همش تو فکر بود خیلی کنجکاو بودم بفهمم که چی دیده که یهو اینقدر ساکت شد
*تو خونه بعد از شام
هجین: داییی میشه یه سوال بپرسم
یوجین: بپرس دخترم
هجین: راستش برام سوال پیش اومد که طبق گفته های مامانم شما باید چهار تا بچه داشته باشید خب دوتاشون که تهیونگ و جونگکوکن ولی اون دوتای دیگه چی
یوجین: اون دوتای دیگه
تهیونگ: مردن!
هجین: چیییی
جونگکوک: اونا به هیچ عنوان نمردن فقط گم شدن و مطمئنم به زودی بر میگردن* عصبی و با داد
تهیونگ: تو فقط میخوای خودتو قانع کنی داری ذهنتو مجبور میکنی باور کنه اون دوتا زندن اون دوتا دیگه مرررررن* وضعیت جونگکوک
جونگکوک: من نه بلکه تویی که داری خودتو قانع میکنی که اونا مردن چه مدرکی برای این حرفت داری هاااااااا تو ...تو حتا جنازشون رو هم ندیدی پس چرا داری میگی مردن
تهیونگ: چون این یه حقیقته که تو در برابرش کور شدی فهمیدی
جونگکوک: تو داری ساخته ذهن مریض خودتو به خودت تحمیل میکنی
تهیونگ: چرا داری مثل بچه ها رفتار میکنی تو اون قدر میفهمی که تو این چند سال حتما مردن
جونگکوک: نمردن نمردن نمیتونن اینطوری بمیرن اونا ....او...نا قول دادن برمیگردن و من مطمئنم که سر قولشون هستن* با گریه
تهیونگ: قول چه قولی از همون اولش هم معلوم بود که اگه برن ویگه بر نمیگردن ولی تو نمیخوای اینو قبول کنی* با کلی داد
بنظرتون کی بوده؟
حدسا +کامنت
جونگکوک: ماشین رو نگهداشتم رفتم برای خودم و هجین بستنی خریدم* اسلاید بعد عکس بستنی ها
تهیونگ: بلاخره رسیدیم اینجا یکی از بهترین و بزرگترین فروشگاه های سئول بود فقط کله گنده ها و میلیاردرا میومدن اینجا
جییون: این دونفر کجا موندن اخه
تهیونگ: نمیدونم بزار الان زنگ بزنم به کوک
جونگکوک: بله * صدای بستنی خوردن😂
تهیونگ: باز داری چی کوفت میکنی
جونگکوک: سر تو رو
تهیونگ: میدونی که وقت نداریم گمشو بیا دیگه
جونگکوک: اخه چطور هم گم شم هم بیام
تهیونگ: رو اعصاب من نرین
جونگکوک: مگه گاو هم اعصاب داره
تهیونگ: جووووونگکووووووووک * همه بهش نگاه کردن
جونگکوک: جلو تو ببین وحشی جان
تهیونگ: جلو مو نگاه کردم دیدم کوک و هجین دارن میان سمتمون
جونگکوک: سلام اقا گاوه
تهیونگ؛ جونگکوک گمشو اونور نبینمت
جونگکوک: تا چند دقیقه پیش برای دیدنم عربده میکشیدی چی شد یهو
تهیونگ: خفه شو بابا
جونگکوک: خودت.....
تهیونگ: چی شد کم اوردی
جونگکوک: نه...نه...فقط فک کردم یه کسی رو دیدم ولش کن بیاین بریم
تهیونگ: بعد از اینکه حالت نگاه جونگکوک عوض شد حدس زدم چی دیده باشه ولی امید وارم واقعی باشه
*بعد از خرید
تهیونگ: اهههههههه خسته شدممممممممم
جییون: منم اونقدر لباس عوض کردم که کلی خسته شدم
هجین: نمیدونم کوک تو فروشگاه دید ولی بعد از اون همش تو فکر بود خیلی کنجکاو بودم بفهمم که چی دیده که یهو اینقدر ساکت شد
*تو خونه بعد از شام
هجین: داییی میشه یه سوال بپرسم
یوجین: بپرس دخترم
هجین: راستش برام سوال پیش اومد که طبق گفته های مامانم شما باید چهار تا بچه داشته باشید خب دوتاشون که تهیونگ و جونگکوکن ولی اون دوتای دیگه چی
یوجین: اون دوتای دیگه
تهیونگ: مردن!
هجین: چیییی
جونگکوک: اونا به هیچ عنوان نمردن فقط گم شدن و مطمئنم به زودی بر میگردن* عصبی و با داد
تهیونگ: تو فقط میخوای خودتو قانع کنی داری ذهنتو مجبور میکنی باور کنه اون دوتا زندن اون دوتا دیگه مرررررن* وضعیت جونگکوک
جونگکوک: من نه بلکه تویی که داری خودتو قانع میکنی که اونا مردن چه مدرکی برای این حرفت داری هاااااااا تو ...تو حتا جنازشون رو هم ندیدی پس چرا داری میگی مردن
تهیونگ: چون این یه حقیقته که تو در برابرش کور شدی فهمیدی
جونگکوک: تو داری ساخته ذهن مریض خودتو به خودت تحمیل میکنی
تهیونگ: چرا داری مثل بچه ها رفتار میکنی تو اون قدر میفهمی که تو این چند سال حتما مردن
جونگکوک: نمردن نمردن نمیتونن اینطوری بمیرن اونا ....او...نا قول دادن برمیگردن و من مطمئنم که سر قولشون هستن* با گریه
تهیونگ: قول چه قولی از همون اولش هم معلوم بود که اگه برن ویگه بر نمیگردن ولی تو نمیخوای اینو قبول کنی* با کلی داد
بنظرتون کی بوده؟
حدسا +کامنت
۷.۴k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.