پارت سی و هفتم
#پارت_سیو_هفتم
رهام که منتظرم بود با دیدنم اومد سمتم و با صدایی آروم و لحنی ناراحت گفت
_اگه نخوام بیام اینجا تا کی باید منتظر بمونم جوابمو بدی؟
تا کی باید هربار که زنگ میزنم امیدوار باشم شاید توام دلت تنگ شده و بهم رحم کنیو...
همهی دانشجوها از کنارمون رد میشدن و اونهایی که منو میشناختن با کنجکاوی به رهام خیره میشدن و بعد از چند لحظه دوباره میرفتن
نمیدونستم باید چی بگم فقط خیلی آروم گفتم
_اینجا جای اومدن نبود رهام...
عصبی بود
انگار برای اولین بار قید تمام ملاکهای اخلاقیش رو زده بود و بی توجه به حرفهام با صدای بلند گفت
_اتفاقا همینجا جای اومدنه
چون اگه بیرون از این سالن حتی به پاتم بیفتم هیچ توجهی نمیکنی
چون اگه تا شب پشت سرت التماست کنم که پناه جوابمو بده
که یه دیقه صبر کن حرفامو بشنو
نه
میرفتی پناه
باور کن که میرفتی...
این اولین بار بود که رهام کلافه بی هیچ مانعی انقدر تند صحبت میکرد
اصلا نمیتونستم درکش کنم
حرفهاش عجیب نبود و حتی شاید خیلی به واقعیت نزدیک بود
اما هیچ توجیهی برای بالا بردن صداش توی دانشکدم مقابل همهی همکلاسیهای همیشه کنجکاوم پیدا نمیکردم
اینبار وقتی خوب فکر کردم دیدم تمایل به هیچ واکنشی ندارم
بدون جواب با قدمهای تند رفتم سمت پلهها و سریع خودم رو رسوندم به حیاط
رهام دنبالم میومد
اون حرفی نمیزد اما انقدر دقیق کنارم راه میرفت که جلب توجه میکرد
با رسیدن به حیاط از مسیری خلوت رفتم سمت بوفه که با همون صدای بلند گفت
_من اشتباه کردم؟
من دوست نداشتم؟
من بهت خیانت کردم؟
من...
اینبار عصبی و بی محابا گفتم
_آره تو
تو دروغ گفتی
تو باید از روز اول همه چیزو میگفتی
تو بودی که تمام گذشتمو میدونستیو ازم پنهان کردی
تو بودی که با هویت اشتباهت باعث شدی فکر کنم همهی احساساتم فقط یه شکِ نه بیشتر
رهام تو اشتباه کردی
قسم میخورم که اگه خودم نمیفهمیدم هنوزم به همون شکل ادامه میدادی
بسه یا بگم بازم؟
_آقاجان من میترسیدم
واضحتر از این بگم؟
سخته فهمیدنش؟
میترسیدم که از دست بدمت
_حالا چی؟
داری منو؟...
سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
نگاهم نمیکرد اما میفهمیدم که چشمهاش سرخ از اشکِ
من عاشقش بودم اما همون لحظه جایی بود که باید قید همهی احساساتم رو میزدم
اونموقع هیجان حرفها و ناراحتی بابت ورودش به دانشکده فرصت خوبی بود برای فراموش کردن همهی احساسات درونیم
نفس عمیقی کشیدم و با خودخواهی گفتم
_برو
_چی؟!
_رهام مردونه برو
میدونم سخته
میدونم باید جون بکنم تا فراموشت کنم
ولی نمیخوام خودمو گول بزنمو ادامه بدم
_پن...
_اگه نباشی...
رهام که منتظرم بود با دیدنم اومد سمتم و با صدایی آروم و لحنی ناراحت گفت
_اگه نخوام بیام اینجا تا کی باید منتظر بمونم جوابمو بدی؟
تا کی باید هربار که زنگ میزنم امیدوار باشم شاید توام دلت تنگ شده و بهم رحم کنیو...
همهی دانشجوها از کنارمون رد میشدن و اونهایی که منو میشناختن با کنجکاوی به رهام خیره میشدن و بعد از چند لحظه دوباره میرفتن
نمیدونستم باید چی بگم فقط خیلی آروم گفتم
_اینجا جای اومدن نبود رهام...
عصبی بود
انگار برای اولین بار قید تمام ملاکهای اخلاقیش رو زده بود و بی توجه به حرفهام با صدای بلند گفت
_اتفاقا همینجا جای اومدنه
چون اگه بیرون از این سالن حتی به پاتم بیفتم هیچ توجهی نمیکنی
چون اگه تا شب پشت سرت التماست کنم که پناه جوابمو بده
که یه دیقه صبر کن حرفامو بشنو
نه
میرفتی پناه
باور کن که میرفتی...
این اولین بار بود که رهام کلافه بی هیچ مانعی انقدر تند صحبت میکرد
اصلا نمیتونستم درکش کنم
حرفهاش عجیب نبود و حتی شاید خیلی به واقعیت نزدیک بود
اما هیچ توجیهی برای بالا بردن صداش توی دانشکدم مقابل همهی همکلاسیهای همیشه کنجکاوم پیدا نمیکردم
اینبار وقتی خوب فکر کردم دیدم تمایل به هیچ واکنشی ندارم
بدون جواب با قدمهای تند رفتم سمت پلهها و سریع خودم رو رسوندم به حیاط
رهام دنبالم میومد
اون حرفی نمیزد اما انقدر دقیق کنارم راه میرفت که جلب توجه میکرد
با رسیدن به حیاط از مسیری خلوت رفتم سمت بوفه که با همون صدای بلند گفت
_من اشتباه کردم؟
من دوست نداشتم؟
من بهت خیانت کردم؟
من...
اینبار عصبی و بی محابا گفتم
_آره تو
تو دروغ گفتی
تو باید از روز اول همه چیزو میگفتی
تو بودی که تمام گذشتمو میدونستیو ازم پنهان کردی
تو بودی که با هویت اشتباهت باعث شدی فکر کنم همهی احساساتم فقط یه شکِ نه بیشتر
رهام تو اشتباه کردی
قسم میخورم که اگه خودم نمیفهمیدم هنوزم به همون شکل ادامه میدادی
بسه یا بگم بازم؟
_آقاجان من میترسیدم
واضحتر از این بگم؟
سخته فهمیدنش؟
میترسیدم که از دست بدمت
_حالا چی؟
داری منو؟...
سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
نگاهم نمیکرد اما میفهمیدم که چشمهاش سرخ از اشکِ
من عاشقش بودم اما همون لحظه جایی بود که باید قید همهی احساساتم رو میزدم
اونموقع هیجان حرفها و ناراحتی بابت ورودش به دانشکده فرصت خوبی بود برای فراموش کردن همهی احساسات درونیم
نفس عمیقی کشیدم و با خودخواهی گفتم
_برو
_چی؟!
_رهام مردونه برو
میدونم سخته
میدونم باید جون بکنم تا فراموشت کنم
ولی نمیخوام خودمو گول بزنمو ادامه بدم
_پن...
_اگه نباشی...
۳.۸k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.