عاشقانه
مینویسم غزلی از لب و آن قامتِ یار
تا که قدری بِسر آید غمِ این قلبِ نزار
بس حکایت که از آن زلفِ پریشان دارم
بس شکایت که شده در دلم از عشق ،قطار
لعنتت باد دلم که همه تقصیر تو هست
روزگارم شده از دستت اگر تیره و تار
رویِ باغ ِ لبِ من غنچه ی حیرانی را
میشکوفد گل افسوس در این خاطره زار
مثلِ نقّاشِ بدونِ قلم و رنگ شدم
روی یک صفحه که خالی شده از نقش و نگار
تا که قدری بِسر آید غمِ این قلبِ نزار
بس حکایت که از آن زلفِ پریشان دارم
بس شکایت که شده در دلم از عشق ،قطار
لعنتت باد دلم که همه تقصیر تو هست
روزگارم شده از دستت اگر تیره و تار
رویِ باغ ِ لبِ من غنچه ی حیرانی را
میشکوفد گل افسوس در این خاطره زار
مثلِ نقّاشِ بدونِ قلم و رنگ شدم
روی یک صفحه که خالی شده از نقش و نگار
۷.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۱