دوست برادرم پارت17
میسو در حال درست کردن صبحانه بود که صدای در اتاق اومد مطمئناً جین بیدار شده بود ...جین وارد آشپزخانه شد
بعد گفتن صبح بخیر مشغول گذاشتن ظرف ها روی میز شد و گفت
جین:میسو میخوام در مورد یه چیزی باهم صحبت کنیم
میسو دو استکان قهوه گذاشت رو میز و گفت
میسو:چیزی شده
جین سعی کرد موضوع رو ساده بیان کنه تا دلخوری پیش نیاد رو صندلی نشست و یکی از قهوه ها رو بر داشت میسو هم کنارش نشست
جین:میسو من دوستام رو میشناسم و تنها کسی که بهش باور دارم جیمینه ....بقیه زیاد تعریفی نیستن متوجه موضوع هستی؟
میسو کمی از قهوه اش خورد و گفت
میسو : من قولم رو نشکستم داداش
جین دست میسو رو گرفت
جین:ازم ناراحت نشو فقط نمیخوام تو دام یون وو بیوفتی اون یه هو*س بازه ..بهم اعتماد کن عزیزم
میسو ناراحت گفت
میسو:من نمیخوام به یون وو نزدیک بشم
جین اروم طوری که صداش به زور شنیده شد گفت
جین:من فقط نمیخوام گذشته تکرار بشه و بلایی که سر ئما اومد سر تو هم بیاد....
ئما خواهر وسطی که 7سال پیش مر*گ درد ناکی نصیبش شد
میسو با یاد اوری گذشته تلخ چشماش اشکی شد و سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد
میسو:دلم براش تنگ شده
جین میسو که کنارش بود رو کشید سمت خودش و بغ*لش کرد و موهاش رو نوازش کرد خودش هم خوب نبود اما میسو همیشه خیلی ضعیف بود
جین اروم و غمگین گفت
جین:همه چیز میگذره مثل الان که هفت سال شده اما ما هنوز دلمون براش تنگ میشه میدونی تنها دلیلی که نمیخوام پسری نزدیکت بشه همینه
میسو سرش رو اروم تکان داد اما گریه اش ادامه داشت جین هم به نوازش کردنش ادامه داد
همون لحظه صدای در و بعد صدای پا که به سمت آشپزخونه میومد و لحظه ای بعد جیمین تو چهار چوب در آشپزخانه ظاهر شد
جین نیمچه لبخندی زد دوستش و برادرش که 6 ساله باهاش در رفت و امده و بیشتر از چشماش بهش اعتماد داره
میسو از بغل جین بیرون اومد و اشک هاش رو پاک کرد جیمین متعجب اونجا ایستاده بود بلاخره پرسید
جیمین:چیزی شده؟
جین پاشد و دستی رو شونه میسو کشید و بعد گفت
جین:چیزی نیست ...غذا خوردی ؟
اگه گشنته بیا بشین من دیرم شده میرم
میسو سری تکان دادن
جین به سمت بیرون رفت همین که به جیمین رسید اروم پچ زد
جین:در مورد ئما بود چیزی ازش نپرس
و بعد سمت اتاقش رفت
بعد گفتن صبح بخیر مشغول گذاشتن ظرف ها روی میز شد و گفت
جین:میسو میخوام در مورد یه چیزی باهم صحبت کنیم
میسو دو استکان قهوه گذاشت رو میز و گفت
میسو:چیزی شده
جین سعی کرد موضوع رو ساده بیان کنه تا دلخوری پیش نیاد رو صندلی نشست و یکی از قهوه ها رو بر داشت میسو هم کنارش نشست
جین:میسو من دوستام رو میشناسم و تنها کسی که بهش باور دارم جیمینه ....بقیه زیاد تعریفی نیستن متوجه موضوع هستی؟
میسو کمی از قهوه اش خورد و گفت
میسو : من قولم رو نشکستم داداش
جین دست میسو رو گرفت
جین:ازم ناراحت نشو فقط نمیخوام تو دام یون وو بیوفتی اون یه هو*س بازه ..بهم اعتماد کن عزیزم
میسو ناراحت گفت
میسو:من نمیخوام به یون وو نزدیک بشم
جین اروم طوری که صداش به زور شنیده شد گفت
جین:من فقط نمیخوام گذشته تکرار بشه و بلایی که سر ئما اومد سر تو هم بیاد....
ئما خواهر وسطی که 7سال پیش مر*گ درد ناکی نصیبش شد
میسو با یاد اوری گذشته تلخ چشماش اشکی شد و سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد
میسو:دلم براش تنگ شده
جین میسو که کنارش بود رو کشید سمت خودش و بغ*لش کرد و موهاش رو نوازش کرد خودش هم خوب نبود اما میسو همیشه خیلی ضعیف بود
جین اروم و غمگین گفت
جین:همه چیز میگذره مثل الان که هفت سال شده اما ما هنوز دلمون براش تنگ میشه میدونی تنها دلیلی که نمیخوام پسری نزدیکت بشه همینه
میسو سرش رو اروم تکان داد اما گریه اش ادامه داشت جین هم به نوازش کردنش ادامه داد
همون لحظه صدای در و بعد صدای پا که به سمت آشپزخونه میومد و لحظه ای بعد جیمین تو چهار چوب در آشپزخانه ظاهر شد
جین نیمچه لبخندی زد دوستش و برادرش که 6 ساله باهاش در رفت و امده و بیشتر از چشماش بهش اعتماد داره
میسو از بغل جین بیرون اومد و اشک هاش رو پاک کرد جیمین متعجب اونجا ایستاده بود بلاخره پرسید
جیمین:چیزی شده؟
جین پاشد و دستی رو شونه میسو کشید و بعد گفت
جین:چیزی نیست ...غذا خوردی ؟
اگه گشنته بیا بشین من دیرم شده میرم
میسو سری تکان دادن
جین به سمت بیرون رفت همین که به جیمین رسید اروم پچ زد
جین:در مورد ئما بود چیزی ازش نپرس
و بعد سمت اتاقش رفت
۲۲.۶k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.