سلام بابایی......
سلام بابایی......
سلام مهربونم
به چشای خیسم نگاه نکن....
خجالت می کشم
بابایی فقط....فقط....
فقط بگم بزرگترین افتخار زندگیم اینه که تو بابامی
تویی که بوی جبهه میدی...
تویی که هر چند وقت یه بار دور از چشم منو مامان میری سر وقت آلبوم عکسات....
عکس دوستای شهیدتو به بغل می کشیو گریه می کنی.....
تویی که وقتی تو خیابون باهم راه میریم
سینه تو سپر میکنی
دستمو محکم تو دستات میگیری
وقتی طعنه زدن بهمون مسخره مون کردن
میخندی و میگی توجه نکن دخترم!
بابای جانبازم عاشقتم....
عاشق اون لحظه ای هستم که بعد از موج گرفتگیت
با همه ی غرورت گریه می کنی
عاشقونه های منو تو بابایی
خلاصه میشه تو
موج عصبانیتت
فریاد های بی امانت
دست سنگینت
اشک هات....
بابایی عاشقتم
عاشق تویی که بعد از هر بار موج گرفتگی
میزنی تو سرت میگی چرا اینکارو کردم
چرا سر دخترم داد کشیدم
یعنی منو می بخشه؟
عاشق همون صدای کلفتی که بعد از داد زدن
یه صدای مهربون میشه و میگه:دخترم منو ببخش بخدا بابایی دست خودش نیست...
عاشق اون دست سنگینتم که بعد از اینکه رنگ پوستمو عوض کرد...نوازشم میکنه
بابایی چشاتو دوست دارم
همون چشمایی که تو اوج موج گرفتگی و عصبانیتت دریای مهربونیه
بابایی هر سال روز پدر فقط تونستم بهت بوس بدم....
چیزی که از یه کامیون جورابم بیشتر دوسش داری....
بابایی من عاشق عادت های قشنگتم
عاشق این عادتم که هر روز سر ساعت5 بعد ازظهر وقتشه! وقت اینه که صدا کنی بگی فاطمهههه بابایییی بیاااااا
منم میام
لپتو بهم نشون میدی و میگی اینجارو ببوس!
منم هر چی احساس تو وجودم هست توی لبم جمع میکنم و به گونه ی مهربونت هدیه میدم....
بابایی یادمه وقتی بچه بودم همش اشکتو با یه حرف در میاوردم یادته؟
میگفتم شانس نداریم! بابامون رفت جبهه جانباز شد شهید نشد خوب بابایی شهید میشدی چی میشد؟!
تو هم با اون چشای پر از اشکت میخندیدی و میگفتی اگه شهید میشدم تو الان نبودی!
بابایی
جانباز من
روزت مبارک♥
سلام مهربونم
به چشای خیسم نگاه نکن....
خجالت می کشم
بابایی فقط....فقط....
فقط بگم بزرگترین افتخار زندگیم اینه که تو بابامی
تویی که بوی جبهه میدی...
تویی که هر چند وقت یه بار دور از چشم منو مامان میری سر وقت آلبوم عکسات....
عکس دوستای شهیدتو به بغل می کشیو گریه می کنی.....
تویی که وقتی تو خیابون باهم راه میریم
سینه تو سپر میکنی
دستمو محکم تو دستات میگیری
وقتی طعنه زدن بهمون مسخره مون کردن
میخندی و میگی توجه نکن دخترم!
بابای جانبازم عاشقتم....
عاشق اون لحظه ای هستم که بعد از موج گرفتگیت
با همه ی غرورت گریه می کنی
عاشقونه های منو تو بابایی
خلاصه میشه تو
موج عصبانیتت
فریاد های بی امانت
دست سنگینت
اشک هات....
بابایی عاشقتم
عاشق تویی که بعد از هر بار موج گرفتگی
میزنی تو سرت میگی چرا اینکارو کردم
چرا سر دخترم داد کشیدم
یعنی منو می بخشه؟
عاشق همون صدای کلفتی که بعد از داد زدن
یه صدای مهربون میشه و میگه:دخترم منو ببخش بخدا بابایی دست خودش نیست...
عاشق اون دست سنگینتم که بعد از اینکه رنگ پوستمو عوض کرد...نوازشم میکنه
بابایی چشاتو دوست دارم
همون چشمایی که تو اوج موج گرفتگی و عصبانیتت دریای مهربونیه
بابایی هر سال روز پدر فقط تونستم بهت بوس بدم....
چیزی که از یه کامیون جورابم بیشتر دوسش داری....
بابایی من عاشق عادت های قشنگتم
عاشق این عادتم که هر روز سر ساعت5 بعد ازظهر وقتشه! وقت اینه که صدا کنی بگی فاطمهههه بابایییی بیاااااا
منم میام
لپتو بهم نشون میدی و میگی اینجارو ببوس!
منم هر چی احساس تو وجودم هست توی لبم جمع میکنم و به گونه ی مهربونت هدیه میدم....
بابایی یادمه وقتی بچه بودم همش اشکتو با یه حرف در میاوردم یادته؟
میگفتم شانس نداریم! بابامون رفت جبهه جانباز شد شهید نشد خوب بابایی شهید میشدی چی میشد؟!
تو هم با اون چشای پر از اشکت میخندیدی و میگفتی اگه شهید میشدم تو الان نبودی!
بابایی
جانباز من
روزت مبارک♥
۸.۷k
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.