/ عشق زیبای من/فصل اول/قسمت اول
کاپل:کوک وی
ژانر:عاشقانه/درام/کمی جنایی
در شهر کوچک ساحلی، جایی که صدای موجها همیشه در گوشها میپیچید و آسمان همیشه پر از رنگهای شگفتانگیز غروب بود، دو نفر به نام های تهیونگ و جونگ کوک در دنیای جداگانهای زندگی میکردند، اما سرنوشت به گونهای عجیب آنها را به هم نزدیک کرده بود.
تهیونگ، پسری با موهای مشکی، قد متوسط و پوست روشن، همیشه در دنیای خود غرق بود. او یک نقاش بود که علاقه زیادی به کشیدن تصاویر از مناظر طبیعی، بهویژه دریا داشت. خانهاش در نزدیکی ساحل بود و اکثر اوقات، از صبح زود تا شب در کنار دریا قدم میزد و بومهای نقاشیاش را به گوشهای از ساحل میبرد.
جونگ کوک ، جوانی پر از زندگی و شور، با موهای قهوهای روشن و چشمان درخشان، و عاشق موسیقی بود. او به طور مداوم در حال آزمایش با صداها و نواختن گیتار در کافهای کوچک کنار ساحل بود. موسیقی برای او مانند نفس کشیدن بود، جایی که میتوانست تمام احساساتش را بیان کند.
یک روز، هنگامی که تهیونگ در حال قدم زدن در کنار دریا بود، صدای موسیقی آشنا به گوشش رسید. موسیقیای که مانند یک جادوی مرموز در دلش پیچید و او را به سمت کافه کشاند. او به آرامی وارد کافه شد و از پنجره، جونگ کوک را دید که گیتار مینواخت. صدای گیتار او همانطور که در فضای کافه پیچید، احساس عمیقی در دل تهیونگ ایجاد کرد.
جونگ کوک پس از اتمام نواختن قطعه، به تائه نگاه کرد و با لبخندی ملایم گفت: "سلام، خوش اومدی. اگه دوست داری بشنوی، من میتوانم دوباره این قطعه رو اجرا کنم"
تهیونگ، که چیزی در دلش میگفت باید نزدیکتر شود، پاسخ داد: "بله،اگه میشه. صدای گیتارت خیلی عجیب و قشنگه ."
جونگ کوک شروع به نواختن قطعهای آرام کرد. موسیقی او چیزی خاص داشت؛ مثل امواج دریا که به ساحل میخورد، ملایم و در عین حال عمیق بود. تهیونگ با چشمانش به دستان جونگ کوک نگاه میکرد که با حرکات ماهرانه گیتار را مینواخت. همین لحظات ساده، باعث شد که احساس عمیقی در قلب تهیونگ شکل بگیرد...
پایان قسمت اول فصل اول
ژانر:عاشقانه/درام/کمی جنایی
در شهر کوچک ساحلی، جایی که صدای موجها همیشه در گوشها میپیچید و آسمان همیشه پر از رنگهای شگفتانگیز غروب بود، دو نفر به نام های تهیونگ و جونگ کوک در دنیای جداگانهای زندگی میکردند، اما سرنوشت به گونهای عجیب آنها را به هم نزدیک کرده بود.
تهیونگ، پسری با موهای مشکی، قد متوسط و پوست روشن، همیشه در دنیای خود غرق بود. او یک نقاش بود که علاقه زیادی به کشیدن تصاویر از مناظر طبیعی، بهویژه دریا داشت. خانهاش در نزدیکی ساحل بود و اکثر اوقات، از صبح زود تا شب در کنار دریا قدم میزد و بومهای نقاشیاش را به گوشهای از ساحل میبرد.
جونگ کوک ، جوانی پر از زندگی و شور، با موهای قهوهای روشن و چشمان درخشان، و عاشق موسیقی بود. او به طور مداوم در حال آزمایش با صداها و نواختن گیتار در کافهای کوچک کنار ساحل بود. موسیقی برای او مانند نفس کشیدن بود، جایی که میتوانست تمام احساساتش را بیان کند.
یک روز، هنگامی که تهیونگ در حال قدم زدن در کنار دریا بود، صدای موسیقی آشنا به گوشش رسید. موسیقیای که مانند یک جادوی مرموز در دلش پیچید و او را به سمت کافه کشاند. او به آرامی وارد کافه شد و از پنجره، جونگ کوک را دید که گیتار مینواخت. صدای گیتار او همانطور که در فضای کافه پیچید، احساس عمیقی در دل تهیونگ ایجاد کرد.
جونگ کوک پس از اتمام نواختن قطعه، به تائه نگاه کرد و با لبخندی ملایم گفت: "سلام، خوش اومدی. اگه دوست داری بشنوی، من میتوانم دوباره این قطعه رو اجرا کنم"
تهیونگ، که چیزی در دلش میگفت باید نزدیکتر شود، پاسخ داد: "بله،اگه میشه. صدای گیتارت خیلی عجیب و قشنگه ."
جونگ کوک شروع به نواختن قطعهای آرام کرد. موسیقی او چیزی خاص داشت؛ مثل امواج دریا که به ساحل میخورد، ملایم و در عین حال عمیق بود. تهیونگ با چشمانش به دستان جونگ کوک نگاه میکرد که با حرکات ماهرانه گیتار را مینواخت. همین لحظات ساده، باعث شد که احساس عمیقی در قلب تهیونگ شکل بگیرد...
پایان قسمت اول فصل اول
۳.۰k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.