گمشده(پارت۲)
رفتم پیش نوبارا و یوجی.هیولا رو شکست داده بودن.. نوبارا قلنج کمرش رو شکست و گفت: اخیشششش اینم تموم شد.. واقعا باید درجه مارو ببرن بالاتر...
بعد چشمش به بچه تو بغلم افتاد و گفت: این دیگه چیه؟
مگومی: یه نوزاد
یوجی: منننطقیه... اسمش چیه؟
و شروع کرد قلقلک دادن بچه
مگومی: نمیدونم.. فکر نکنم اسمش داشته باشه.
نوبارا: حالا اینش مهم نیست.. از کجا اومده؟
به بچه نگاه کردم و گفتم: ام... باباش ولش کرد...
دستمو مشت کردم و گفتم: مثل من
دوتاشون ساکت شدن. یوجی بچه رو ازم گرفت و گفت: حالا اینو ولش... ببریمش جوجوتسو؟ خیلی گوگولیه...
بچه شروع کرد به خندیدن. خیلی شیرین بود.... با خندش منم لبخند ملیحی زدم.. که یهو یوجی و نوبارا گفتن: هننننننننننننن
سریع دوباره به حالت عادیم برگشتم و گفتم: حالا...
یوجی بچه رو برد بالا و گفت: تو یه معجزه اییییی ما واقعا باید با خودمون ببریمت بلکه معجزه های بیشتری ازت دیدیم...
نوبارا: اسمش یومیه!
یوجی: نه بابااااا یوکی
دوباره: حالا اون ک رو م بکنی زمانی به زمان میرسه؟
مگومی: آنیا چطوره؟
بچه دست زد و خندید... یوجی گفت: اووو مثل اینکه خوشش اومده!
نوبارا: حالا هرچی...
یوجی قیافه کرمی به خودش گرفت و گفت: خب مگومی هم باباشه دیگه...
یه نگاه برزخی بهش انداختم و یکی از اون مشت های جانانم رو نسارش کردم...
تصمیم گرفتیم بریم براش لباس بگیریم. تو تمام راه این دوتا آب آنیا بازی میکردم من بدبخت کیسه هارو دستم گرفته بودم...
شرطای نشد ولی دیگه گذاشتم دیگههههه
امیدوارم خوشتون اومده باشههههعه
بعد چشمش به بچه تو بغلم افتاد و گفت: این دیگه چیه؟
مگومی: یه نوزاد
یوجی: منننطقیه... اسمش چیه؟
و شروع کرد قلقلک دادن بچه
مگومی: نمیدونم.. فکر نکنم اسمش داشته باشه.
نوبارا: حالا اینش مهم نیست.. از کجا اومده؟
به بچه نگاه کردم و گفتم: ام... باباش ولش کرد...
دستمو مشت کردم و گفتم: مثل من
دوتاشون ساکت شدن. یوجی بچه رو ازم گرفت و گفت: حالا اینو ولش... ببریمش جوجوتسو؟ خیلی گوگولیه...
بچه شروع کرد به خندیدن. خیلی شیرین بود.... با خندش منم لبخند ملیحی زدم.. که یهو یوجی و نوبارا گفتن: هننننننننننننن
سریع دوباره به حالت عادیم برگشتم و گفتم: حالا...
یوجی بچه رو برد بالا و گفت: تو یه معجزه اییییی ما واقعا باید با خودمون ببریمت بلکه معجزه های بیشتری ازت دیدیم...
نوبارا: اسمش یومیه!
یوجی: نه بابااااا یوکی
دوباره: حالا اون ک رو م بکنی زمانی به زمان میرسه؟
مگومی: آنیا چطوره؟
بچه دست زد و خندید... یوجی گفت: اووو مثل اینکه خوشش اومده!
نوبارا: حالا هرچی...
یوجی قیافه کرمی به خودش گرفت و گفت: خب مگومی هم باباشه دیگه...
یه نگاه برزخی بهش انداختم و یکی از اون مشت های جانانم رو نسارش کردم...
تصمیم گرفتیم بریم براش لباس بگیریم. تو تمام راه این دوتا آب آنیا بازی میکردم من بدبخت کیسه هارو دستم گرفته بودم...
شرطای نشد ولی دیگه گذاشتم دیگههههه
امیدوارم خوشتون اومده باشههههعه
۱.۸k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.