روز و شبــــم را بـه هــم آمیخـتم شعر چه کردی که به هم ریخـتم ؟

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

و آنکه از گرگش خورد هردم شکست

گرچه انسان می نماید گرگ هست

و آن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟…
دیدگاه ها (۷۱)

خوب لالا بشین 😅😴

عصرتون خوشمزه طوری 😋

یا خدا 😳 دوستای بندری حالتون خوبه؟😨

آقا صاحبش داداشمه پچ پچ نکنید😂

گفت دانایی که: گرگی خیره سرهست پنهان در نهاد هر بشرلاجرم جار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط