باید تصور کرد که یک روز همه چیز، همانطور که پیش از این بو
باید تصور کرد که یک روز همه چیز، همانطور که پیش از این بوده، تکرار میشود و این تکرار تا بینهایت ادامه خواهد یافت! اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بیشماری تکرار شود، هر کاری که در زندگی انجام دهیم، بار مسئولیت تحملناپذیری دارد. بار هر چه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است.
در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشهای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟
یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند زندگی نکردن است.
هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا بجای شخص دیگری، می کشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب می بخشد.
وقتی فردی قوی آن قدر ضعیف می شود که به فرد ضعیف بی حرمتی می کند، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.
توما به دیوار کثیف حیاط نگاه میکرد و نمی دانست که آیا این احساسِ عصبیِ زودگذری است یا عشق؟ و در این شرایط که یک مرد واقعی می داند چگونه سریعا تصمیم بگیرد از شک و دودلی خود شرمسار بود.این تردید زیباترین لحظهی عمرش را از هر معنایی تهی می ساخت. توما خود را سخت سرزنش میکرد اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری طبیعی است. آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد آگاهی ندارد زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگیهای گذشته مقایسه کرد یا در آینده تصحیح نمود…
کسی را از روی همدردی دوست داشتن، دوست داشتن حقیقی نیست.
واقعه هولناک یک زندگی را می توان به کمک استعاره سنگینی توضیح داد. میگویند بار سنگینی بر دوش داریم و این بار را حمل میکنیم، خواه قدرت تحمل آن را داشته باشیم و خواه نداشته باشیم. با آن مبارزه می کنیم، خواه بازنده باشیم، خواه برنده شویم.
میتوان به پدر و مادر، به همسر، به عشق و به وطن خیانت کرد. اما زمانی که دیگر نه پدر و مادر، نه شوهر، نه عشقی و نه وطنی باقی بماند، به چه چیز میتوان خیانت کرد؟
در مقابل دنیای پر از وقاحتی که او را در بر میگرفت، ترزا تنها یک سلاح داشت و آن هم کتابهایی بود که از کتابخانهی شهرداری به امانت میگرفت. او کتابهای زیادی خوانده بود. از “فیلدینگ” گرفته تا “توماس مان”. کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت. کتاب به عنوان یک شی هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابان ها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که آدم متشخص قرون گذشته، به دست می گرفت. کتاب او را از دیگران به کلی متمایز می ساخت.
کتاب: بار هستی
نویسنده: #میلانکوندرا
در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشهای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟
یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند زندگی نکردن است.
هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا بجای شخص دیگری، می کشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب می بخشد.
وقتی فردی قوی آن قدر ضعیف می شود که به فرد ضعیف بی حرمتی می کند، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.
توما به دیوار کثیف حیاط نگاه میکرد و نمی دانست که آیا این احساسِ عصبیِ زودگذری است یا عشق؟ و در این شرایط که یک مرد واقعی می داند چگونه سریعا تصمیم بگیرد از شک و دودلی خود شرمسار بود.این تردید زیباترین لحظهی عمرش را از هر معنایی تهی می ساخت. توما خود را سخت سرزنش میکرد اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری طبیعی است. آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد آگاهی ندارد زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگیهای گذشته مقایسه کرد یا در آینده تصحیح نمود…
کسی را از روی همدردی دوست داشتن، دوست داشتن حقیقی نیست.
واقعه هولناک یک زندگی را می توان به کمک استعاره سنگینی توضیح داد. میگویند بار سنگینی بر دوش داریم و این بار را حمل میکنیم، خواه قدرت تحمل آن را داشته باشیم و خواه نداشته باشیم. با آن مبارزه می کنیم، خواه بازنده باشیم، خواه برنده شویم.
میتوان به پدر و مادر، به همسر، به عشق و به وطن خیانت کرد. اما زمانی که دیگر نه پدر و مادر، نه شوهر، نه عشقی و نه وطنی باقی بماند، به چه چیز میتوان خیانت کرد؟
در مقابل دنیای پر از وقاحتی که او را در بر میگرفت، ترزا تنها یک سلاح داشت و آن هم کتابهایی بود که از کتابخانهی شهرداری به امانت میگرفت. او کتابهای زیادی خوانده بود. از “فیلدینگ” گرفته تا “توماس مان”. کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت. کتاب به عنوان یک شی هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابان ها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که آدم متشخص قرون گذشته، به دست می گرفت. کتاب او را از دیگران به کلی متمایز می ساخت.
کتاب: بار هستی
نویسنده: #میلانکوندرا
۲.۸k
۲۷ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.