✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 7✙
✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 7✙
◍ اون شب هم گذشت ، از خاب بیدار شد و دور و بر رو نگا کرد متوجه شد که دوون اونجا نیست چند بار صداش کرد ◍
○ _ دوون ، دوون کجا رفتی { هووف بازم رفت و غیبش زد }
◍ از جاش بلند شد و سرش رو خاروند ، چند قدم راه رفت اما نمیدونست کجا بره مکس کرد
که از بوته کنار ا/ت صدای خش خش اومد
ترسید و قدم هاش رو روبه عقب برد و نفسش تو سینه حبس شده بود ........
که یهو دوون از لا به لای بوته ها پرید بیرون و داد زد ....
ا/ت اصلا نترسید و فقط عصبانی بود که چرا با اون شوخی کرده ◍
◗ عا.... تو نترسیدی؟؟؟ چرا؟ ◖
○ _ نه برای چی باید بترسم ، بیشتر عصبانی و دلخور شدم
◗ خوب..... باشه باشه... بریم سر اصل مطلب ، خوب ببین باید روی دویدنت تمرین کنیم
باید بتونی رو دویدنت مسلط باشی ◖
○ _ من میتونم بدوعم اونم سریع ، نیازی به تمرین نیست
◗ بهت اعتماد دارم اما..... ◖
○ _ اما چی؟ من یه خوناشامم این تو ذاتمه
◗ عا.... باشه قبوله لهت ایمان دارم.... پس آماده ای که بریم؟ ◖
○ _ خوب راستش...... ببین من داشتم به این فکر میکردم که کاری رو که با اون گراز کردم رو روی انسان امتحان کنم و خون یه انسان رو بچشم
◗ عه.... بهتره از این فکرا تو جایی که قراره باشی نکنی.... الان گشنه ای؟ ◖
○ _ راستش نه زیاد اما....... آره گشنمه
◗ منو ببخش که نمیتونم کاری برات انجام بدم◖
○ _ چی..... تو داری از من دفا میکنی ، این خودش یه عالمه واسه من ارزش داره و همین کافیه
◗ خیلی خوب..... پس بریم ◖
○ _ بریم
◍ در همون حالت و همون جایی که ایستاده بود بال هاش رو باز کرد و یه تکونی بهشون داد تا گرم بشن ، چند قدم نزدیک ا/ت اومد و تو چشماش نگاه کرد ، دستاش رو دور کمرش قفل کرد و چسبوندنش به خودش و تمرکز کرد و آروم آروم بالا رفت
نیم ساعتی توی راه بودن که ا/ت متوجه شد دوون داره پایین میاد بعد از چند ثانیه دوون روی زمین اومد و ا/ت او گذاشت زمین ◍
◗ من از اینجا به بعد نمیتونم بیام ، چند کیلومتر دیگه میرسی به دروازه شهر و وقتی رفتی اونجا از هرکسی که دیدی سراغ کالن ها رو بگیر ، گرفتی؟؟ ◖
○ _ دلم برات تنگ میشه، اگه تو نباشی کی از من دفا کنه
◗ کسی از خوناشام ها دفا نمیکنه این یه قانونه◖
◍ اشکی جلوی چشمش رو گرفت و بغض کرده بود ... آب دماغش رو کشید بالا و ○ _ خدا حافظ دوون }
اشک جلوی چشمای دوون رو گرفته بود و عقب عقب راه میرفت تا اینکه دیگه شروع کرد به دویدن و بعد از چند ثانیه پرواز کردن
.........
وقتی که رفت ا/ت نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زد زیر گریه ، با صدای کم گریه میکرد و اشک میریخت
اشک هاش رو پاک کرد و به سمت جلو راهش رو ادامه میداد...
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 7 کامنت پلیز، مرسی از لایکاتون
◍ اون شب هم گذشت ، از خاب بیدار شد و دور و بر رو نگا کرد متوجه شد که دوون اونجا نیست چند بار صداش کرد ◍
○ _ دوون ، دوون کجا رفتی { هووف بازم رفت و غیبش زد }
◍ از جاش بلند شد و سرش رو خاروند ، چند قدم راه رفت اما نمیدونست کجا بره مکس کرد
که از بوته کنار ا/ت صدای خش خش اومد
ترسید و قدم هاش رو روبه عقب برد و نفسش تو سینه حبس شده بود ........
که یهو دوون از لا به لای بوته ها پرید بیرون و داد زد ....
ا/ت اصلا نترسید و فقط عصبانی بود که چرا با اون شوخی کرده ◍
◗ عا.... تو نترسیدی؟؟؟ چرا؟ ◖
○ _ نه برای چی باید بترسم ، بیشتر عصبانی و دلخور شدم
◗ خوب..... باشه باشه... بریم سر اصل مطلب ، خوب ببین باید روی دویدنت تمرین کنیم
باید بتونی رو دویدنت مسلط باشی ◖
○ _ من میتونم بدوعم اونم سریع ، نیازی به تمرین نیست
◗ بهت اعتماد دارم اما..... ◖
○ _ اما چی؟ من یه خوناشامم این تو ذاتمه
◗ عا.... باشه قبوله لهت ایمان دارم.... پس آماده ای که بریم؟ ◖
○ _ خوب راستش...... ببین من داشتم به این فکر میکردم که کاری رو که با اون گراز کردم رو روی انسان امتحان کنم و خون یه انسان رو بچشم
◗ عه.... بهتره از این فکرا تو جایی که قراره باشی نکنی.... الان گشنه ای؟ ◖
○ _ راستش نه زیاد اما....... آره گشنمه
◗ منو ببخش که نمیتونم کاری برات انجام بدم◖
○ _ چی..... تو داری از من دفا میکنی ، این خودش یه عالمه واسه من ارزش داره و همین کافیه
◗ خیلی خوب..... پس بریم ◖
○ _ بریم
◍ در همون حالت و همون جایی که ایستاده بود بال هاش رو باز کرد و یه تکونی بهشون داد تا گرم بشن ، چند قدم نزدیک ا/ت اومد و تو چشماش نگاه کرد ، دستاش رو دور کمرش قفل کرد و چسبوندنش به خودش و تمرکز کرد و آروم آروم بالا رفت
نیم ساعتی توی راه بودن که ا/ت متوجه شد دوون داره پایین میاد بعد از چند ثانیه دوون روی زمین اومد و ا/ت او گذاشت زمین ◍
◗ من از اینجا به بعد نمیتونم بیام ، چند کیلومتر دیگه میرسی به دروازه شهر و وقتی رفتی اونجا از هرکسی که دیدی سراغ کالن ها رو بگیر ، گرفتی؟؟ ◖
○ _ دلم برات تنگ میشه، اگه تو نباشی کی از من دفا کنه
◗ کسی از خوناشام ها دفا نمیکنه این یه قانونه◖
◍ اشکی جلوی چشمش رو گرفت و بغض کرده بود ... آب دماغش رو کشید بالا و ○ _ خدا حافظ دوون }
اشک جلوی چشمای دوون رو گرفته بود و عقب عقب راه میرفت تا اینکه دیگه شروع کرد به دویدن و بعد از چند ثانیه پرواز کردن
.........
وقتی که رفت ا/ت نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زد زیر گریه ، با صدای کم گریه میکرد و اشک میریخت
اشک هاش رو پاک کرد و به سمت جلو راهش رو ادامه میداد...
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 7 کامنت پلیز، مرسی از لایکاتون
۱۵.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.