بهار+توفقط بلدی سرمن دادو هوار بکشی..لجباز..روانی..دیونه.
بهار+توفقط بلدی سرمن دادو هوار بکشی..لجباز..روانی..دیونه..ییاسوارشوگورمونو گم کنیم..حوصلتوندارم...
من_نه...
بهار+من نمیدونم به چه چیزتو علاقه مند شدم...اصلا توچرا منو ول نمیکنی؟!مثل زالو داری تونمو میخوری...
من_بابا ...آقابون خانوما..آهای مردم....بابامن زنمو دوس دارم...به پات میوفتم...یسه دیگه..خودت میدونی طاقت ندارم...شاید تند خوباشم ولی...
یهوصدای سوت و جیغ و هورای مردم اطراف بلندشد...
یهو یه پیرزن و پیرمرد روستایی اومدن جلو .
پیرمرد_میبینی.خانوم!اینا 30سال پیش مادوتان...
پیرزن+دخترجان..غرور ارزششو نداره..بچسب به شوهرت...
پیرمرد_ببینشون..انگارواسه هم ساخته شدن...
بهارنشست توی ماشین...به دنبالش رفتمو توی ماشین نشستم...و گازشو گرفتم..
بهار+این چه کاری بود که توکردی دیونه !؟
من_خودت داری میگی دیونه...ازیه دیونه برای کاراش دلیل میخوای؟!
بهار+چرا اینکارو کردی؟!
من_خودت گفتی..
بهار+به خاطر من انجام دادی؟!
من_باورکن واسه خاطر تو...آشتی...
بهار+نه..دیگه آشتی نمیکنم...بعداز این سفرهم توی راه منو ببرکرج...میخوام برم پیش خانوادم.شاید..شاید..شاید دیگه...
من_شاید دیگه همونبینیم؟!اینو میخواستی بگی؟!
بهار+ا..اره...
من_تاخود ویلا هیچی نگفتیم...مامان هم که ماشالله خوابیده بود...
هرازگاهی توی مسیر روشومیکردسمت پنجره و اشکاشو پاک میکرد...سمیراو سعید واسمون شام درست کرده بودن..خستگیو بهونه کردمو رفتم توی اتاقم...اتاق بهاره اتاق جفتیم بود...
دفتربابا رو ازتوی ساکم درآوردم...
روزهایی را سپری میکنم که همه را می رنجانم...امروز پروانه ازمن دوری میکرد...انگار که انگل میبینه...اما الان فهمیدم...فهمیدم که زن ها...برای نگه داشتن عشقی که درسینه دارن..تقاص بزرگی پس میدهند...به مردی که نمیشناسند برحساب یک حس مبهم اعتماد میکنند...اعتماد میکنند و از خانه ی امنشان کا خانه ی پدریشان بوده دل میکنند و به خانه ی اومی آیند!بعضی اوقات خداراشکرمیکنم که زن نیستم...زن بودن سخت است...خیلی سخت...برای هرچیزی فداکاری میکند...ازغذای مورد علاقه اش تا چیزهای دیگر..شاید بتوانند فقرو نداری را تحمل کنندو خوش باشند ولی..ولی هرگزبدون احساسات..نمیتوانند...
ازتو که مردش باشی میگذرد تا که جلوی ریختن کوه غرورت را بگیرد...
اگر تورا بخواهد ازتو دست میکشد...تاتو...درامنیت زندگی کنی....
خدا زن را آفرید تامرحم و همدم احساسات روحی باشد...تا حس کنی یک مونث هم میتواند محکم باشد...یک مونث که جسمی ظریف ولی روحی مستحکم دارد...
اگربافریادت بلرزد ...یعنی دوستت دارد...اگربرای اشتباهاتش ازتو عذرخواهی کند یعنی دوستت دارد...وقتی برای امنیتت ازتو دست بردارد یعنی دوستت دارد...واگرهمه ی اینکارهارا کرده...عاشقت است...عاشق...
دربازشدو سمیرا وارد شد...
سمیرا_به داداشی.
سریع دفترو قایم کردم...
سمیرا_لواشک بنده چی شد؟!
لواشکیو ازتوی نایلون بیرون کشیدم...
بی حوصله بهش دادم...
سمیرا_لواشک بهانه بود...میخوام باهات حرف بزنم...
من+بگو...
سمیرا_من دوست بچگیای بهارم...ماتوی یه شهربودیم...از دبستان تا دبیرستان باهم بودیم..تا همین چند سال پیش...مثل خواهرشم...خیلی چیزارو میدونم....
میخوام امروز یه چیزو بگم..
من+بگو...
سمیرا_بهاره یه دختر شروشیطون بود..زرنگ ترین دخت توی مدرسه...ولی شخصیت افسرده ای داشت...
خانواده های پدرو مادرش یه مشت عوضیه به تمام معناهستن...ولی پدرو مادرش خدایی طلان...نمیدونی...نمیوونی بهارچیا کشیده...
شاید اگر بابهاره دوست نبودم هیچ وقت به اینجورچیزا اعتقادنداشتم....ولی باچشمای خودم دیدم...بهش حق بده بترسه....
اون روزایی روگذرونده که توی خیالتم تصورکنی تشنج میکنی...
برای یه دخترسخته...وقتی دید عمش ازهمون بچگی اسم پسر16سال بزرگ ترازخودشو که هرشب بایکی بود روی اون گذاشته...خیلی درس خوند..تا پزشک شه...اونقدرکه پدرشم مخالف این ازدواج شد...میگفت این دخترپزشکه پسرتو معتاو..دخترم اگر بترشه...اگر انگل جامعه بودهم بهت نمیدادمش...عمه اش..یه جادوگره..
نمیدونی باهاشون چیکارکرد...بهاره...اونقدرروزای سخت داشته که بترسه...اگرتوبخوای باهاش ازدواج کنی..باید اونو باتمام دردسراش بخوای...اینو بدون اول برای ازدواجتون دعوامیشه...بعدم مراسم ازدواجش براش غم انگیزمیشه..چونودوخانواده جنگ به پا میکنن...هرروز این استرسو داره...همیشه میگفت نمیخوام ازدواج کنم..چون یکی دیگه بدبخت میشه...بهاره یه معمای بزرگه..یه کربن...کربن سیاه که تازه از آتش فشان بیرون اومده...سیاهو تیره اس...هیکس نتونسته کشفش کنه ..این کربنه سیاهو وغم زده و تنهارو ...هیکس..حاضرنیس..این کربن سیاهو بتراشه و زیباییشو به تمام دنیا نشون بده...حالا تو پیدا شدی...خدا اونو واسه ی تو آفدیده...اونو پیداکردی...اگر ولش کنی..ثروت یطرگی رو ازدست میدی...باهاش بساز..ولی تنهاش
من_نه...
بهار+من نمیدونم به چه چیزتو علاقه مند شدم...اصلا توچرا منو ول نمیکنی؟!مثل زالو داری تونمو میخوری...
من_بابا ...آقابون خانوما..آهای مردم....بابامن زنمو دوس دارم...به پات میوفتم...یسه دیگه..خودت میدونی طاقت ندارم...شاید تند خوباشم ولی...
یهوصدای سوت و جیغ و هورای مردم اطراف بلندشد...
یهو یه پیرزن و پیرمرد روستایی اومدن جلو .
پیرمرد_میبینی.خانوم!اینا 30سال پیش مادوتان...
پیرزن+دخترجان..غرور ارزششو نداره..بچسب به شوهرت...
پیرمرد_ببینشون..انگارواسه هم ساخته شدن...
بهارنشست توی ماشین...به دنبالش رفتمو توی ماشین نشستم...و گازشو گرفتم..
بهار+این چه کاری بود که توکردی دیونه !؟
من_خودت داری میگی دیونه...ازیه دیونه برای کاراش دلیل میخوای؟!
بهار+چرا اینکارو کردی؟!
من_خودت گفتی..
بهار+به خاطر من انجام دادی؟!
من_باورکن واسه خاطر تو...آشتی...
بهار+نه..دیگه آشتی نمیکنم...بعداز این سفرهم توی راه منو ببرکرج...میخوام برم پیش خانوادم.شاید..شاید..شاید دیگه...
من_شاید دیگه همونبینیم؟!اینو میخواستی بگی؟!
بهار+ا..اره...
من_تاخود ویلا هیچی نگفتیم...مامان هم که ماشالله خوابیده بود...
هرازگاهی توی مسیر روشومیکردسمت پنجره و اشکاشو پاک میکرد...سمیراو سعید واسمون شام درست کرده بودن..خستگیو بهونه کردمو رفتم توی اتاقم...اتاق بهاره اتاق جفتیم بود...
دفتربابا رو ازتوی ساکم درآوردم...
روزهایی را سپری میکنم که همه را می رنجانم...امروز پروانه ازمن دوری میکرد...انگار که انگل میبینه...اما الان فهمیدم...فهمیدم که زن ها...برای نگه داشتن عشقی که درسینه دارن..تقاص بزرگی پس میدهند...به مردی که نمیشناسند برحساب یک حس مبهم اعتماد میکنند...اعتماد میکنند و از خانه ی امنشان کا خانه ی پدریشان بوده دل میکنند و به خانه ی اومی آیند!بعضی اوقات خداراشکرمیکنم که زن نیستم...زن بودن سخت است...خیلی سخت...برای هرچیزی فداکاری میکند...ازغذای مورد علاقه اش تا چیزهای دیگر..شاید بتوانند فقرو نداری را تحمل کنندو خوش باشند ولی..ولی هرگزبدون احساسات..نمیتوانند...
ازتو که مردش باشی میگذرد تا که جلوی ریختن کوه غرورت را بگیرد...
اگر تورا بخواهد ازتو دست میکشد...تاتو...درامنیت زندگی کنی....
خدا زن را آفرید تامرحم و همدم احساسات روحی باشد...تا حس کنی یک مونث هم میتواند محکم باشد...یک مونث که جسمی ظریف ولی روحی مستحکم دارد...
اگربافریادت بلرزد ...یعنی دوستت دارد...اگربرای اشتباهاتش ازتو عذرخواهی کند یعنی دوستت دارد...وقتی برای امنیتت ازتو دست بردارد یعنی دوستت دارد...واگرهمه ی اینکارهارا کرده...عاشقت است...عاشق...
دربازشدو سمیرا وارد شد...
سمیرا_به داداشی.
سریع دفترو قایم کردم...
سمیرا_لواشک بنده چی شد؟!
لواشکیو ازتوی نایلون بیرون کشیدم...
بی حوصله بهش دادم...
سمیرا_لواشک بهانه بود...میخوام باهات حرف بزنم...
من+بگو...
سمیرا_من دوست بچگیای بهارم...ماتوی یه شهربودیم...از دبستان تا دبیرستان باهم بودیم..تا همین چند سال پیش...مثل خواهرشم...خیلی چیزارو میدونم....
میخوام امروز یه چیزو بگم..
من+بگو...
سمیرا_بهاره یه دختر شروشیطون بود..زرنگ ترین دخت توی مدرسه...ولی شخصیت افسرده ای داشت...
خانواده های پدرو مادرش یه مشت عوضیه به تمام معناهستن...ولی پدرو مادرش خدایی طلان...نمیدونی...نمیوونی بهارچیا کشیده...
شاید اگر بابهاره دوست نبودم هیچ وقت به اینجورچیزا اعتقادنداشتم....ولی باچشمای خودم دیدم...بهش حق بده بترسه....
اون روزایی روگذرونده که توی خیالتم تصورکنی تشنج میکنی...
برای یه دخترسخته...وقتی دید عمش ازهمون بچگی اسم پسر16سال بزرگ ترازخودشو که هرشب بایکی بود روی اون گذاشته...خیلی درس خوند..تا پزشک شه...اونقدرکه پدرشم مخالف این ازدواج شد...میگفت این دخترپزشکه پسرتو معتاو..دخترم اگر بترشه...اگر انگل جامعه بودهم بهت نمیدادمش...عمه اش..یه جادوگره..
نمیدونی باهاشون چیکارکرد...بهاره...اونقدرروزای سخت داشته که بترسه...اگرتوبخوای باهاش ازدواج کنی..باید اونو باتمام دردسراش بخوای...اینو بدون اول برای ازدواجتون دعوامیشه...بعدم مراسم ازدواجش براش غم انگیزمیشه..چونودوخانواده جنگ به پا میکنن...هرروز این استرسو داره...همیشه میگفت نمیخوام ازدواج کنم..چون یکی دیگه بدبخت میشه...بهاره یه معمای بزرگه..یه کربن...کربن سیاه که تازه از آتش فشان بیرون اومده...سیاهو تیره اس...هیکس نتونسته کشفش کنه ..این کربنه سیاهو وغم زده و تنهارو ...هیکس..حاضرنیس..این کربن سیاهو بتراشه و زیباییشو به تمام دنیا نشون بده...حالا تو پیدا شدی...خدا اونو واسه ی تو آفدیده...اونو پیداکردی...اگر ولش کنی..ثروت یطرگی رو ازدست میدی...باهاش بساز..ولی تنهاش
۵.۹k
۰۵ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.