رمان دنیای دروغین پارت نوزدهم
آلیس وسط سالن ایستاد ، دست هایش را محکم به هم زد و با صدای بلندی گفت:«دخترا!دخترا! یه لحظه توجه کنید! از امروز دوتا عضو جدید داریم.کیارو و نائومی.» و به دو دختری که کنار در ایستاده بودند اشاره کرد.بقیه دخترها دست تکان دادند و زمزمه های خوشامدگویی در فضا پیچید.در کل سه نفر بودند که به نظر می آمد هم سن و سال کیارو و نائومی باشند یا حداقل فاصله سنی چندانی نداشته باشند.نهایتا سه یا چهار سال.
_بچه ها اینا آمایا ، نائو و سوکی هستن.همکاراتون. امیدوارم باهم خوب کنار بیایید.» بچه ها فقط سر تکان دادند.بقیه دخترها برگشتند سر تمریناتشان.آلیس گفت:«نائومی ، تواناییت مشخص شد.کنترل زمان.رفتن به گذشته ، آینده یا کنترل سرعت گذشتن زمان.مطمئنا محدودیت هایی هم داره.اما فعلا باید همون نقطه های قوتش رو پرورش بدی.» نائومی با چشمان گردش به آلیس نگاه کرد و با صدای کودکانه ای گفت:«خب ، من که بلد نیستم.» آلیس لبخند زد.لبخندش شبیه مال عروسک های چینی بود.
_برای همین اینجایی.قراره یاد بگیری.مثل بقیه.ولی قبل از اون ، باید قول بدی که از این توانایی در هر جا و هر شرایطی استفاده نکنی.توانایی هر قدر قوی باشه ، خطرناک هم هست. پس فقط باید برای مواقع ضروری و دفاع کردن از خودت ازش استفاده کنی.» نائومی با اطمینان گفت:«قول میدم.» انگار حتی ذره ای درباره اینکه می تواند به قولش عمل کند یا نه تردید نداشت.آلیس دستش را روی سر نائومی گذاشت و موهای سیاه براقش را نوازش کرد. به طرف مربی ها رفت و مشغول صحبت با آنها شد.همان طور که قبلاً هم گفته شده بود ، هر نفر ، یک مربی جداگانه برای خودش داشت که هم خانه اش هم بود. مربی کیارو ، میرای کیاکو بود.مربی ها سر جمع پنج نفر بودند.از آن روز زندگی کیارو و نائومی برنامه ثابتی پیدا کرد.صبح زود همراه مربی هایشان به ساختمان مرکزی که همان مقر مافیا بود می رفتند. داخل سالن ، داخل دایره ای که کف زمین کشیده شده بود(دایره قدرت) می ایستادند و شروع به یک سری تمرین دسته جمعی می کردند.بعد از حدود نیم ساعت ، نوبت تمرین های تک نفره بود.نائومی برای یادگیری نحوه استفاده موهبتش خیلی ذوق زده بود و مصمم بود که به قوی ترین عضو مافیا تبدیل بشود.و این در حالی بود که مافیا را درست و حسابی نمی شناخت.
_بچه ها اینا آمایا ، نائو و سوکی هستن.همکاراتون. امیدوارم باهم خوب کنار بیایید.» بچه ها فقط سر تکان دادند.بقیه دخترها برگشتند سر تمریناتشان.آلیس گفت:«نائومی ، تواناییت مشخص شد.کنترل زمان.رفتن به گذشته ، آینده یا کنترل سرعت گذشتن زمان.مطمئنا محدودیت هایی هم داره.اما فعلا باید همون نقطه های قوتش رو پرورش بدی.» نائومی با چشمان گردش به آلیس نگاه کرد و با صدای کودکانه ای گفت:«خب ، من که بلد نیستم.» آلیس لبخند زد.لبخندش شبیه مال عروسک های چینی بود.
_برای همین اینجایی.قراره یاد بگیری.مثل بقیه.ولی قبل از اون ، باید قول بدی که از این توانایی در هر جا و هر شرایطی استفاده نکنی.توانایی هر قدر قوی باشه ، خطرناک هم هست. پس فقط باید برای مواقع ضروری و دفاع کردن از خودت ازش استفاده کنی.» نائومی با اطمینان گفت:«قول میدم.» انگار حتی ذره ای درباره اینکه می تواند به قولش عمل کند یا نه تردید نداشت.آلیس دستش را روی سر نائومی گذاشت و موهای سیاه براقش را نوازش کرد. به طرف مربی ها رفت و مشغول صحبت با آنها شد.همان طور که قبلاً هم گفته شده بود ، هر نفر ، یک مربی جداگانه برای خودش داشت که هم خانه اش هم بود. مربی کیارو ، میرای کیاکو بود.مربی ها سر جمع پنج نفر بودند.از آن روز زندگی کیارو و نائومی برنامه ثابتی پیدا کرد.صبح زود همراه مربی هایشان به ساختمان مرکزی که همان مقر مافیا بود می رفتند. داخل سالن ، داخل دایره ای که کف زمین کشیده شده بود(دایره قدرت) می ایستادند و شروع به یک سری تمرین دسته جمعی می کردند.بعد از حدود نیم ساعت ، نوبت تمرین های تک نفره بود.نائومی برای یادگیری نحوه استفاده موهبتش خیلی ذوق زده بود و مصمم بود که به قوی ترین عضو مافیا تبدیل بشود.و این در حالی بود که مافیا را درست و حسابی نمی شناخت.
۴.۱k
۱۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.