رمان شینیگامی پارت آخر
«کلاریس»
ایمیلی نوشتم ، با اسم SHNG امضا کردم و به آدرس اینترنتی «PorMaFi_typ_4280@hotmail.com» فرستادم. برای ایمنی بیشتر ، پیغام را از طریق برنامه رمزگذاری پی جی پی فرستادم.نمی خواهم خیلی به متن ایمیل بپردازم.فقط همین قدر بگویم که محتوای نامه چنین چیزی بود : شینیگامی پس از سه سال پنهان شدن ، تصمیم گرفته بود خودش را نشان دهد و با مافیای بندر همکاری کند. در ایمیل گفته بودم که می خواهم کارمند پیمانی مافیای بندر باشم. ولی برای کار سه شرط داشتم.اول اینکه قبل از کار ، دقیقا باید بهم بگویند که طرف مقابلمان کی است. دوم اینکه کاری که مربوط به کودکان باشد انجام نمی دهم. و سوم اینکه چه قبل از کار چه بعد از کار ، هیچ اسمی نباید از من برده شود. طوری که انگار شینیگامی هنوز در خفا پنهان شده.معمولا کارگرهای پیمانی چنین گستاخی و جسارتی نمی کنند که برای رئیس مافیا شرط و شروط بگذارند ، ولی قضیه من فرق داشت. من شینیگامی بودم. یک بیمه معتبر برای مافیا و مرگ خالص. تنها وعده ای که جهان حتما و بدون شک به آن عمل می کرد.مطمئن بودم رئیس مافیا ، هر کسی که هست ، چنین فرصت خوبی را از دست نمی دهد.روز بعد جواب ایمیلم آمد.
با کمال میل در مافیای بندر از من استقبال می شد.
حالا که بالاخره فهمیدم هر دو دنیا یکی هستند ، ترجیح می دهم در آن سمتی باشم که ذات حقیقی ام را نشان می دهد. فقط یک راه برای آرزوی قدیمی من وجود داشت. اینکه وجود و هستی خودم را تغییر دهم. که این کار غیرممکن بود.پس اینکه در تاریکی حقیقی باشم و چهره صادقانه خودم را نشان دهم ، بهتر از این بود که در نور مصنوعی قرار بگیرم و نقابی شکننده و روشن به صورت بزنم. نقاشی بچه های دم پنجره را هرگز کامل نکردم.آن را بردم دم اسکله. جایی که کمی دورتر ، چند کارگر داشتند بسته های طناب پیچ و پلاستیک پوش را جا به جا می کردند.آیا شوهر لسلی هم بین آنها بود؟ تابلو را در آب رها کردم و روی سطح آب شناور شد.عادت کرده بودم که وقتی می خواهم با چیزی خداحافظی کنم ، آن را به دریا بسپارم.با مکبئا خداحافظی کرده بودم و این تابلو هم ، آخرین نشانه از تلاش های من برای تظاهر کردن به انسان بودن بود.
ایمیلی نوشتم ، با اسم SHNG امضا کردم و به آدرس اینترنتی «PorMaFi_typ_4280@hotmail.com» فرستادم. برای ایمنی بیشتر ، پیغام را از طریق برنامه رمزگذاری پی جی پی فرستادم.نمی خواهم خیلی به متن ایمیل بپردازم.فقط همین قدر بگویم که محتوای نامه چنین چیزی بود : شینیگامی پس از سه سال پنهان شدن ، تصمیم گرفته بود خودش را نشان دهد و با مافیای بندر همکاری کند. در ایمیل گفته بودم که می خواهم کارمند پیمانی مافیای بندر باشم. ولی برای کار سه شرط داشتم.اول اینکه قبل از کار ، دقیقا باید بهم بگویند که طرف مقابلمان کی است. دوم اینکه کاری که مربوط به کودکان باشد انجام نمی دهم. و سوم اینکه چه قبل از کار چه بعد از کار ، هیچ اسمی نباید از من برده شود. طوری که انگار شینیگامی هنوز در خفا پنهان شده.معمولا کارگرهای پیمانی چنین گستاخی و جسارتی نمی کنند که برای رئیس مافیا شرط و شروط بگذارند ، ولی قضیه من فرق داشت. من شینیگامی بودم. یک بیمه معتبر برای مافیا و مرگ خالص. تنها وعده ای که جهان حتما و بدون شک به آن عمل می کرد.مطمئن بودم رئیس مافیا ، هر کسی که هست ، چنین فرصت خوبی را از دست نمی دهد.روز بعد جواب ایمیلم آمد.
با کمال میل در مافیای بندر از من استقبال می شد.
حالا که بالاخره فهمیدم هر دو دنیا یکی هستند ، ترجیح می دهم در آن سمتی باشم که ذات حقیقی ام را نشان می دهد. فقط یک راه برای آرزوی قدیمی من وجود داشت. اینکه وجود و هستی خودم را تغییر دهم. که این کار غیرممکن بود.پس اینکه در تاریکی حقیقی باشم و چهره صادقانه خودم را نشان دهم ، بهتر از این بود که در نور مصنوعی قرار بگیرم و نقابی شکننده و روشن به صورت بزنم. نقاشی بچه های دم پنجره را هرگز کامل نکردم.آن را بردم دم اسکله. جایی که کمی دورتر ، چند کارگر داشتند بسته های طناب پیچ و پلاستیک پوش را جا به جا می کردند.آیا شوهر لسلی هم بین آنها بود؟ تابلو را در آب رها کردم و روی سطح آب شناور شد.عادت کرده بودم که وقتی می خواهم با چیزی خداحافظی کنم ، آن را به دریا بسپارم.با مکبئا خداحافظی کرده بودم و این تابلو هم ، آخرین نشانه از تلاش های من برای تظاهر کردن به انسان بودن بود.
۴.۲k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.