نومیدی
با چشمها...
ز حیرت این صبح نابجای...خشکیده بر دریچهی خورشید چارتاق...
بر تارک سپیده این روز پابهزای...دستان بستهام را ازاد کردم از زنجیرهای خواب....
فریاد برکشیدم....
اینک چراغ معجزه مردم....
تشخیص نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان سویی ب جای اگر ماندست انقدر...
تا از کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب....
در اسمان شب پرواز افتاب را....
دیدیم گفتند اری و فریاد شادی...
توفان خنده ها....
باری من با دهان حیرت گفتم...
ای یاوه...یاوه...یاوه خلایق..
مستید و منگ؟ یا ب تظاهر تزویر میکنید...
از شب هنوز مانده دو دانگی....
ور تائبید و پاک و مسلمان...
نماز را از چاوشان نیامده بانگی....
هر گاوگندچاله دهانی
اتشفشان روشن خشمی شد....
این ملعبه را ببین ک روشنی افتاب را دلیل می طلبد از ما....
توفان خندهها...
من....
درد در رگانم...
حسرت در استخوانم...
چیزی نظیر اتش پیچیده ای ب جانم....
ز حیرت این صبح نابجای...خشکیده بر دریچهی خورشید چارتاق...
بر تارک سپیده این روز پابهزای...دستان بستهام را ازاد کردم از زنجیرهای خواب....
فریاد برکشیدم....
اینک چراغ معجزه مردم....
تشخیص نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان سویی ب جای اگر ماندست انقدر...
تا از کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب....
در اسمان شب پرواز افتاب را....
دیدیم گفتند اری و فریاد شادی...
توفان خنده ها....
باری من با دهان حیرت گفتم...
ای یاوه...یاوه...یاوه خلایق..
مستید و منگ؟ یا ب تظاهر تزویر میکنید...
از شب هنوز مانده دو دانگی....
ور تائبید و پاک و مسلمان...
نماز را از چاوشان نیامده بانگی....
هر گاوگندچاله دهانی
اتشفشان روشن خشمی شد....
این ملعبه را ببین ک روشنی افتاب را دلیل می طلبد از ما....
توفان خندهها...
من....
درد در رگانم...
حسرت در استخوانم...
چیزی نظیر اتش پیچیده ای ب جانم....
۳۹.۲k
۰۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.