فیک عشق و نفرت q6
فیک عشق و نفرت q6
کوک:اجوما غذا چی درست کردی
اجوما:دوکپوکی پسر
کوک:دستت درد کنه اجوما
اجوما🙂
برش به شب
ات:کوک
کوک:جانم
ات:میگم چرا وقتی اونجا بودیم ی چیزای داشت یادم میومد
کوک:دقیقه بگو ببینم چی یادت اومد
ات:یادم اومد داشتم میدوییدم که خودم به ی چی بعد سر خود به ی چیزی همین
کوک:ات چیزه دیگه یادت نیومد
ات. نه
کوک . باشه حالا بریم بخوابیم
ات:بریم
*از گشادی ادمین چند هفته بعد ات کم کم داشت حافظه شو به دست میورد تو این چند هفته کوک خیلی خشن شوده بود پس ات رفت که آرومش که کوک هم تو اتاق کارش بود
ات دق دق (صدای در)
کوک. بیا تو
ات . کوک میشه بهم بگی چرا این روزا اینقدر خشن شودی
کوک. ات برو بیرون الان عصاب ندارم
ات. چرا عصاب نداری
کوک. ات رو مخم نروووووووو
ات. باشه(با بغض)
*تا اومد درو باز کنه سرش درد گرفت
ات. اخخخخخخخخ
کوک. ات خوبی
*اومد پیش ات بعد ات بی هوش شد
کوک. ات اتتتتتتتتتتتتتتتت
*کوک زنگ زد به و کترش اومد و گفت شاید داره حافظه شو بدست میاره بعد کوک رفت پیشه ات
کوک. چرا سرش داد زدم
*راستی تو این چند هفته ات دید که کوک چند تا آدم کشته
کوک. ات🥺
ات. ک..و..ک
کوک:ات خوبی
ات. اره آخ
کوک:خوبی
ات. من خوبم
کوک. من میرم برات غذا بیارم
ات. باشه
*کوک رفت
ویو ات
این زندگی هست که من دارم اخههه خدا باید تو این سن دزدیده شم بعد بعد (گریه با حرس) اون اون مرتیکههههه (ات حافظه ش رو بدست اورد)
اون نباید بفهمه که من حافظه م رو به دست آوردم
کوک. ات ببین چی اوردم...
کوک.چرا داری گریه میکنی😳
ات. هیچی
کوک.دورغ میگی
ات:نه راست میگم
کوک:ات
ات:بله .... خوب راستش نمیدونم چرا گریم گرفت
کوک:باشه حالا این رو بخور شب مهمون داریم
ات:مهمون!کی هست حالا
کوک:چندتا از دوستام
*برش به زمانی مهمونی
ات:کوک تو که گفتی چندتا هستن اینا که خیلی زیادن
کوک:ات بیا بریم
......
حمایتتتتتتتتتتتتتت
کوک:اجوما غذا چی درست کردی
اجوما:دوکپوکی پسر
کوک:دستت درد کنه اجوما
اجوما🙂
برش به شب
ات:کوک
کوک:جانم
ات:میگم چرا وقتی اونجا بودیم ی چیزای داشت یادم میومد
کوک:دقیقه بگو ببینم چی یادت اومد
ات:یادم اومد داشتم میدوییدم که خودم به ی چی بعد سر خود به ی چیزی همین
کوک:ات چیزه دیگه یادت نیومد
ات. نه
کوک . باشه حالا بریم بخوابیم
ات:بریم
*از گشادی ادمین چند هفته بعد ات کم کم داشت حافظه شو به دست میورد تو این چند هفته کوک خیلی خشن شوده بود پس ات رفت که آرومش که کوک هم تو اتاق کارش بود
ات دق دق (صدای در)
کوک. بیا تو
ات . کوک میشه بهم بگی چرا این روزا اینقدر خشن شودی
کوک. ات برو بیرون الان عصاب ندارم
ات. چرا عصاب نداری
کوک. ات رو مخم نروووووووو
ات. باشه(با بغض)
*تا اومد درو باز کنه سرش درد گرفت
ات. اخخخخخخخخ
کوک. ات خوبی
*اومد پیش ات بعد ات بی هوش شد
کوک. ات اتتتتتتتتتتتتتتتت
*کوک زنگ زد به و کترش اومد و گفت شاید داره حافظه شو بدست میاره بعد کوک رفت پیشه ات
کوک. چرا سرش داد زدم
*راستی تو این چند هفته ات دید که کوک چند تا آدم کشته
کوک. ات🥺
ات. ک..و..ک
کوک:ات خوبی
ات. اره آخ
کوک:خوبی
ات. من خوبم
کوک. من میرم برات غذا بیارم
ات. باشه
*کوک رفت
ویو ات
این زندگی هست که من دارم اخههه خدا باید تو این سن دزدیده شم بعد بعد (گریه با حرس) اون اون مرتیکههههه (ات حافظه ش رو بدست اورد)
اون نباید بفهمه که من حافظه م رو به دست آوردم
کوک. ات ببین چی اوردم...
کوک.چرا داری گریه میکنی😳
ات. هیچی
کوک.دورغ میگی
ات:نه راست میگم
کوک:ات
ات:بله .... خوب راستش نمیدونم چرا گریم گرفت
کوک:باشه حالا این رو بخور شب مهمون داریم
ات:مهمون!کی هست حالا
کوک:چندتا از دوستام
*برش به زمانی مهمونی
ات:کوک تو که گفتی چندتا هستن اینا که خیلی زیادن
کوک:ات بیا بریم
......
حمایتتتتتتتتتتتتتت
۶۰۹
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.