رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۸
از کلاس زدم بیرون و روی نیمکتی که همیشه می نشستیم جا گرفتم.
کلاس بعدیمون جزء دروسای مهممون و نبود و می تونستم کلا سر کلاس نرم.
واسه همین بیخیال رو نیمکت نشستم و از گوشی آهنگ گوش می کردم.
آیدا خودشو انداخت رو نیمکت و هندزفری رو از گوشم کشید.
با تعجب نگاش کردم و آهنگ رو خاموش کردم:
چی شده؟
آیدا همونطور که نفس نفس می زد گفت:
بلاخره یه حرکتی زد.
با تعجب ازش پرسیدم: کی؟
شما از کجا فهمیدین؟
آیدا لبخندی زد و گفت: وقتی تو راهرو با استاد ادبیات حرف می زده سورن اتفاقی صداشون رو شنیده و از طرفی می خواسته لطف تو رو جبران کنه واسه همین اومده و به ما گفته.
من: اوووه از این کارا هم بلده پس؟
فک کردم فقط می تونه پررو باشه.
آیدا: نه بابا بیچاره همه چیزو گذاشت کف دستمون.
من: حالا چی گفتن و کجا قرار گذاشتن؟
آیدا: پشت ساختمون مدرسه کنار بزرگترسن درخت قرار گذاشتن.
بعدش نگاهی به ساعتش کرد و گفت: الانا باید بیان دیگه واسه همین ساعت قرار گذاشتن.
من: من حواسم بهشون هست تو هم برو سر کلاس چون اگه یه وقت دو تامون نباشیم ممکنه شک کنن.
آیدا: باشه ولی مواظب باشیا همینجوری هم بهت مشکوکن.
من: نترس مواظبم تو برو سر کلاس.
آیدا رفت سر کلاس و من منتظر اون دو تا شدم.
طبق گفته های سورن یه ربع بعد سر و کلشون پیدا شد.
نگاهی به اطراف که خیلی خلوت بود انداختم و پشت ماشینی که گذاشته بود قایم شدم.
نگاهی به اطرافشون کردن ولی خدا رو شکر متوجه من نشدن.
رفتن سمت پشت ساختمون و هر چند دقیقه اطراف رو می پاییدن.
اصلا از دبیر ادبیات انتظار نداشتم باهاش همدست باشه.
پشت سرشون خیلی نامحسوس حرکت کردم.
وقتی به حیاط پشتی رسیدن کنار یه درخت وایسادن و مشغول حرف زدن شدن.
صداشون رو نمی تونستم بشنوم و اگه کوچیکترین حرکتی می زدم متوجهم میشدن.
صدای پای یه نفر رو شنیدم که بعدش جلوی دهنم رو گرفت.
از اونجایی که آرش سری قبل اینکارو کرده بود با خیال راحت و با فکر اینکه آرشه برگشتم عقب ولی با دیدن سورن هنگ کردم.
اون اینجا چیکار می کرد؟
تعجب رو که از چشام خوند آروم سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت: دستام رو بر می دارم ولی جیغ نزن.
سرم رو تکون دادم که دستاش رو برداشت.
با آروم ترین لحن ممکن که نتونن بشنون ازش پرسیدم:
تو اینجا چیکار می کنی؟
اگه گیرت بندازن چی؟
سورن: سر کلاس نبودی می دونستم میتونم اینجا پیدات کنم واسه همین اومدم اینجا.
من: خوب چیکارم داشتی حالا؟
سورن: نگران بودم چون تنهایی اومدی این پشت و ممکنه خطرناک باشه.
از کلاس زدم بیرون و روی نیمکتی که همیشه می نشستیم جا گرفتم.
کلاس بعدیمون جزء دروسای مهممون و نبود و می تونستم کلا سر کلاس نرم.
واسه همین بیخیال رو نیمکت نشستم و از گوشی آهنگ گوش می کردم.
آیدا خودشو انداخت رو نیمکت و هندزفری رو از گوشم کشید.
با تعجب نگاش کردم و آهنگ رو خاموش کردم:
چی شده؟
آیدا همونطور که نفس نفس می زد گفت:
بلاخره یه حرکتی زد.
با تعجب ازش پرسیدم: کی؟
شما از کجا فهمیدین؟
آیدا لبخندی زد و گفت: وقتی تو راهرو با استاد ادبیات حرف می زده سورن اتفاقی صداشون رو شنیده و از طرفی می خواسته لطف تو رو جبران کنه واسه همین اومده و به ما گفته.
من: اوووه از این کارا هم بلده پس؟
فک کردم فقط می تونه پررو باشه.
آیدا: نه بابا بیچاره همه چیزو گذاشت کف دستمون.
من: حالا چی گفتن و کجا قرار گذاشتن؟
آیدا: پشت ساختمون مدرسه کنار بزرگترسن درخت قرار گذاشتن.
بعدش نگاهی به ساعتش کرد و گفت: الانا باید بیان دیگه واسه همین ساعت قرار گذاشتن.
من: من حواسم بهشون هست تو هم برو سر کلاس چون اگه یه وقت دو تامون نباشیم ممکنه شک کنن.
آیدا: باشه ولی مواظب باشیا همینجوری هم بهت مشکوکن.
من: نترس مواظبم تو برو سر کلاس.
آیدا رفت سر کلاس و من منتظر اون دو تا شدم.
طبق گفته های سورن یه ربع بعد سر و کلشون پیدا شد.
نگاهی به اطراف که خیلی خلوت بود انداختم و پشت ماشینی که گذاشته بود قایم شدم.
نگاهی به اطرافشون کردن ولی خدا رو شکر متوجه من نشدن.
رفتن سمت پشت ساختمون و هر چند دقیقه اطراف رو می پاییدن.
اصلا از دبیر ادبیات انتظار نداشتم باهاش همدست باشه.
پشت سرشون خیلی نامحسوس حرکت کردم.
وقتی به حیاط پشتی رسیدن کنار یه درخت وایسادن و مشغول حرف زدن شدن.
صداشون رو نمی تونستم بشنوم و اگه کوچیکترین حرکتی می زدم متوجهم میشدن.
صدای پای یه نفر رو شنیدم که بعدش جلوی دهنم رو گرفت.
از اونجایی که آرش سری قبل اینکارو کرده بود با خیال راحت و با فکر اینکه آرشه برگشتم عقب ولی با دیدن سورن هنگ کردم.
اون اینجا چیکار می کرد؟
تعجب رو که از چشام خوند آروم سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت: دستام رو بر می دارم ولی جیغ نزن.
سرم رو تکون دادم که دستاش رو برداشت.
با آروم ترین لحن ممکن که نتونن بشنون ازش پرسیدم:
تو اینجا چیکار می کنی؟
اگه گیرت بندازن چی؟
سورن: سر کلاس نبودی می دونستم میتونم اینجا پیدات کنم واسه همین اومدم اینجا.
من: خوب چیکارم داشتی حالا؟
سورن: نگران بودم چون تنهایی اومدی این پشت و ممکنه خطرناک باشه.
۴۰.۰k
۲۰ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.