رمان شینیگامی پارت سی و دوم
«کلاریس»
روی کف سرد آشپزخانه دراز کشیده ام و صورتم را به سرامیک های سفیدش چسبانده ام.ای کاش جسد بودم. دیگر زمان زیادی تا آن موقع نمانده.رنگ ها روی پالت خشک شده.احتمالا دیگر نمی شود از آن قلموها استفاده کرد.نگاهم به کارت سیاه کف اتاق می افتد و چشم هایم را می بندم.چرا؟ چطوری؟ برعکس بقیه خانه که کمی درهم ریخته است و نیاز به نظافت دارد ، داخل آشپزخانه همه چیز مرتب چیده شده. دوازده بسته بیست و چهارتایی مسکن که به دقت احتکار شده ، چاقوی برش نان که تا به حال خیلی کم استفاده کردم ولی دندانه هایش ، مرا یاد دندان های دو ردیفی کوسه می اندازد.اگر چند ماه بعد ، کسی اینجا یک جسد پیدا کند برای مدیر خوابگاه دردسر درست می شود؟ مطمئنا بله. امیدوارم کسانی که بعد از من به اینجا می آیند در تغییر دادن دکوراسیون داخلی استعداد و مهارت داشته باشند تا هر چه زودتر شکل این اتاق خوابگاه را تغییر دهند. آن قدر تغییر دهند که انگار من هرگز اینجا نبوده ام. نمی دانم چه مدت اینجا خوابیده ام ، نمی دانم چطور از کف آشپزخانه سر درآوردم یا اینکه چرا با اینکه بیدارم ، ولی حس می کنم دارم خواب می بینم.دو راه دارم ؛ اینکه بلند شوم ، به اطرافم سر و سامانی بدهم و خودم را بی حس و بی احساس کنم ، یا اینکه با چاقو یا قرص خودم را بکشم.در هر صورت ، با هر دو راه خودم را خواهم کشت. وقتی دوباره بیدار می شوم هنوز همانجا هستم. پنج دقیقه گذشته؟ یا پنج ساعت؟ نمی دانم. پاهایم را داخل شکمم جمع می کنم و حالت جنینی می گیرم. اگر نمی توانم جسد باشم ، پس می خواهم نوزادی باشم که خودش را در رحم مادر گلوله کرده ، پاک است و همه آرزویش را دارند.سعی می کنم تا حد ممکن فضای کمتری را روی زمین اشغال کنم.سرفه ام می گیرد ، آنقدر سرفه می کنم تا به عق زدن بیفتم.متوجه می شوم مدت زیادی است چیزی نخورده ام.افکارم به هیچ طریقی از ذهنم بیرون نمی رفتند و مانند اجساد زشت ، ورم کرده و رنگ پریده در آن شناور بودند بدون اینکه غرق شوند. آنها...من چی کار کرده بودم؟
بدتر از آن ، خیلی بدتر از آن ، احساس شرم و گناه بود. کی فکرش را می کرد که ترکیب این دو احساس چنین نتیجه وحشتناکی بدهد؟ نفرت انگیز بودم. خودم را فریب داده بودم. واقعا اسباب شرمساری بودم.با اینکه در حالت عادی هم همه جا ساکت بود ، سمعک هایم را درآوردم و توی دست سرد و لرزانم گرفتم.نمی خواستم کوچکترین صدایی بشنوم.ای کاش می شد با باقی حواس پنجگانه ام هم همین کار را بکنم.نمی خواهم حتی یک سانتی متر از پوستم را ببینم.
روی کف سرد آشپزخانه دراز کشیده ام و صورتم را به سرامیک های سفیدش چسبانده ام.ای کاش جسد بودم. دیگر زمان زیادی تا آن موقع نمانده.رنگ ها روی پالت خشک شده.احتمالا دیگر نمی شود از آن قلموها استفاده کرد.نگاهم به کارت سیاه کف اتاق می افتد و چشم هایم را می بندم.چرا؟ چطوری؟ برعکس بقیه خانه که کمی درهم ریخته است و نیاز به نظافت دارد ، داخل آشپزخانه همه چیز مرتب چیده شده. دوازده بسته بیست و چهارتایی مسکن که به دقت احتکار شده ، چاقوی برش نان که تا به حال خیلی کم استفاده کردم ولی دندانه هایش ، مرا یاد دندان های دو ردیفی کوسه می اندازد.اگر چند ماه بعد ، کسی اینجا یک جسد پیدا کند برای مدیر خوابگاه دردسر درست می شود؟ مطمئنا بله. امیدوارم کسانی که بعد از من به اینجا می آیند در تغییر دادن دکوراسیون داخلی استعداد و مهارت داشته باشند تا هر چه زودتر شکل این اتاق خوابگاه را تغییر دهند. آن قدر تغییر دهند که انگار من هرگز اینجا نبوده ام. نمی دانم چه مدت اینجا خوابیده ام ، نمی دانم چطور از کف آشپزخانه سر درآوردم یا اینکه چرا با اینکه بیدارم ، ولی حس می کنم دارم خواب می بینم.دو راه دارم ؛ اینکه بلند شوم ، به اطرافم سر و سامانی بدهم و خودم را بی حس و بی احساس کنم ، یا اینکه با چاقو یا قرص خودم را بکشم.در هر صورت ، با هر دو راه خودم را خواهم کشت. وقتی دوباره بیدار می شوم هنوز همانجا هستم. پنج دقیقه گذشته؟ یا پنج ساعت؟ نمی دانم. پاهایم را داخل شکمم جمع می کنم و حالت جنینی می گیرم. اگر نمی توانم جسد باشم ، پس می خواهم نوزادی باشم که خودش را در رحم مادر گلوله کرده ، پاک است و همه آرزویش را دارند.سعی می کنم تا حد ممکن فضای کمتری را روی زمین اشغال کنم.سرفه ام می گیرد ، آنقدر سرفه می کنم تا به عق زدن بیفتم.متوجه می شوم مدت زیادی است چیزی نخورده ام.افکارم به هیچ طریقی از ذهنم بیرون نمی رفتند و مانند اجساد زشت ، ورم کرده و رنگ پریده در آن شناور بودند بدون اینکه غرق شوند. آنها...من چی کار کرده بودم؟
بدتر از آن ، خیلی بدتر از آن ، احساس شرم و گناه بود. کی فکرش را می کرد که ترکیب این دو احساس چنین نتیجه وحشتناکی بدهد؟ نفرت انگیز بودم. خودم را فریب داده بودم. واقعا اسباب شرمساری بودم.با اینکه در حالت عادی هم همه جا ساکت بود ، سمعک هایم را درآوردم و توی دست سرد و لرزانم گرفتم.نمی خواستم کوچکترین صدایی بشنوم.ای کاش می شد با باقی حواس پنجگانه ام هم همین کار را بکنم.نمی خواهم حتی یک سانتی متر از پوستم را ببینم.
۴.۲k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.