★دختری در سیاهی 9★
(ویو دامیان جشن)
دامیان:داشتم دنبال آنیا میگشتم که چشمم خورد به یه نفر که موهاش صورتی بود...
دیدم آنیا عه رفتم کنارش و گفتم...
دامیان:آهای خانم خوشگله..شماره بدم پاره کنی؟(حالت مسخره)
دامیان:که آنیا گفت
آنیا:مزاحم نشو من شوهر دارم...(با خنده)
.
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:داشتم مشر*وب میخوردم که با صدای یکی جا خورد و برگشتم که دیدم دامیانه هوففف...قلبم اومد تو دهنم
آنیا:بعد چند دقیقه حرف زدن از هم جدا شدیم و رفتیم سر میز های مخصوص خودمون و مهمون های داخل سالن شروع کردن به رقص زدن و یه پسر اومد جلوی من زانو زد و گفت
ناشناس:بانوی من افتخار یه رقص باشکوه رو به من میدید؟
آنیا:میخواستم بزنمش ولی نمیتونستم چون دامیان گفته بود نباید دعوا راه بندازم تا به عنوان همسرش قبولم کنن!
آنیا:آااام...چیزه...یعنی....
.
.
.
(ویو دامیان)
دامیان:داشتم آنیا رو نگاه میکردم که یه دفعه یه پسر اومد جلوش و زانو زد که یه لحظه نگاهم خورد به آنیا نمیدونست چی بگه که سریع رفتم پیشش و پسره و زدم کنار گفتم
دامیان:هنوز یاد نگرفتی به اموال بقیه نباید دست بزنی؟(اعصبانی)
ناشناس:هااا تو دیگه کدوم خ...د...د..دامیان_ساما؟...ببخشید دامیان_ساما دیگه نزدیک بانو نمیشم
دامیان:آفرین حالا گمشو
ناشناس:باشه
دامیان:هوففف بلاخره رفت
دامیان:از این بگذریم از آنیا هم اعصبانی بود که دستش و کشیدم و راه افتادیم سمت یه اتاق
.
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:دامیان اومد و نجاتم داد ولی از یه طرف معلوم بود اعصبانی شده بود که یه دفعه دستم و کشید ، میخواستم جیغ بزنم چون خیلی درد داشت ولی هیچی نگفتم از بچگی همین بودم نمیتونستم راجب دردم چیزی بگم...
آنیا:که یه دفعه از فکر هام اومدم بیرون و دیدم توی یکی از اتاق های تالار هستم و دامیان خیلی اعصبانی به سمتم میاد که یه دفعه دستش و محکم زد به دیوار و گفت...
دامیان:داشتم دنبال آنیا میگشتم که چشمم خورد به یه نفر که موهاش صورتی بود...
دیدم آنیا عه رفتم کنارش و گفتم...
دامیان:آهای خانم خوشگله..شماره بدم پاره کنی؟(حالت مسخره)
دامیان:که آنیا گفت
آنیا:مزاحم نشو من شوهر دارم...(با خنده)
.
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:داشتم مشر*وب میخوردم که با صدای یکی جا خورد و برگشتم که دیدم دامیانه هوففف...قلبم اومد تو دهنم
آنیا:بعد چند دقیقه حرف زدن از هم جدا شدیم و رفتیم سر میز های مخصوص خودمون و مهمون های داخل سالن شروع کردن به رقص زدن و یه پسر اومد جلوی من زانو زد و گفت
ناشناس:بانوی من افتخار یه رقص باشکوه رو به من میدید؟
آنیا:میخواستم بزنمش ولی نمیتونستم چون دامیان گفته بود نباید دعوا راه بندازم تا به عنوان همسرش قبولم کنن!
آنیا:آااام...چیزه...یعنی....
.
.
.
(ویو دامیان)
دامیان:داشتم آنیا رو نگاه میکردم که یه دفعه یه پسر اومد جلوش و زانو زد که یه لحظه نگاهم خورد به آنیا نمیدونست چی بگه که سریع رفتم پیشش و پسره و زدم کنار گفتم
دامیان:هنوز یاد نگرفتی به اموال بقیه نباید دست بزنی؟(اعصبانی)
ناشناس:هااا تو دیگه کدوم خ...د...د..دامیان_ساما؟...ببخشید دامیان_ساما دیگه نزدیک بانو نمیشم
دامیان:آفرین حالا گمشو
ناشناس:باشه
دامیان:هوففف بلاخره رفت
دامیان:از این بگذریم از آنیا هم اعصبانی بود که دستش و کشیدم و راه افتادیم سمت یه اتاق
.
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:دامیان اومد و نجاتم داد ولی از یه طرف معلوم بود اعصبانی شده بود که یه دفعه دستم و کشید ، میخواستم جیغ بزنم چون خیلی درد داشت ولی هیچی نگفتم از بچگی همین بودم نمیتونستم راجب دردم چیزی بگم...
آنیا:که یه دفعه از فکر هام اومدم بیرون و دیدم توی یکی از اتاق های تالار هستم و دامیان خیلی اعصبانی به سمتم میاد که یه دفعه دستش و محکم زد به دیوار و گفت...
۱.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.