پارت ۴۳ فصل ۲
+کوک چیشده؟؟؟
-ببین... شریک مون سرمون کلاه گذاشته و الان غیبش زده... اگه پیداش نکینم به فنا میریم...
+وای خدای من..
-تو خودت رو به هیچ عنوان نارحت نکن باشه؟
+باشه...
اون روز با افراد تمام جاهایی که به فکرم رو میرسید گشتم... ولی نبود که نبود... تمام پرواز ها... مسیر هوای ابی.. مسیر های خاکی... همرو گشتم اما نبود که نبود... اینقدر تمیز کارشو انجام داده بود که حتی یک دونه مدرک هم جا نزاشته بود... دیگه دانم دیوونه میشدم... چجوری میشه... چجوری ....
چند روز بعد...
الان یک هفته از مهلتی که داشتم رد شده و هیچی به هیچی... از یک طرف تهیونگ تو فرانسه کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد... از طرف دیگه این قضیه شریک عوضی مون... از یک طرف دیگه هم نیلا... هنوز بهش نگفتم... اگه این یک هفته هم بدون اتفاقی بگذره دیگه همچی به باد میره و..
تهیونگ گفته بود شاید بتونه بیاد... اونم کلی کار سرش ریخته بود...
دیگه این حد از بدبختی رو نمیتونستم تحمل کنم... کم کم طلبکار ها برای طلبشون میومدن...
هیچکی نبود کمکم کنه... همرو خودم تنهایی تحمل میکردم...
نیلا ویو*
حال کوک این روزا واقعا افتضاح بود... حق داشت... تنهایی تحمل این درد سخت بود... من وقتی درد کشیدن اون رو میدیدم قلبم به درد میومد... انگار قلب منم طاقت دیدن درد کشیدنش رو نداره... نمیدونم چی شد... اما چند شب قبل تمام خاطرات یهو یادم اومد... کوک سرش شورا تر از چیزی بود که چیزی بهش بگم... برای همین نگه داشتم وقتی حالش بهتر شد بگم... امشب کوک واقعا دیوونه شده بود....
چند تا بطری الکل رو میز بود... همش خالی... خیلی مست بود... میفهمید داره چی میگذره اطرافش اما دیوونه شده بود... با خودش حرف میزد و میخندید...
+کوک خوبی؟
-عالی عالیم... ازمن بهتر نمیشه...
+ مطمئمی؟ ظاهرت این رو نمیگه...
-معلومه که افتضاحم... وقتی زندگیم اینقدر زیباعه چرا باید حالم خوب باشه؟
+میفهمی چی میگی؟
-نه🤣
داشت بلند بلند میخندید که یهو به گریه تبدیل شد... تعجب کرده بودم... عمرا فکرش رو نمیکردم که کوک گریه کنه... قلبم درد میکرد... میگفت پاشو برو بغلش کن... بهش بگو اروم باشه... مشکلات حل میشن...
اما چرا باید این کارو میکردم؟ ... ما که نسبتی باهم نداشتیم... اون به من هیچ حسی نداره... پس بهتره منم چیزی نگم...
ولی میتونم کمکش کنم... قلبم کوتاه نمیومد...
+کوک.... میخوام کمکت کنم...
-ببین... شریک مون سرمون کلاه گذاشته و الان غیبش زده... اگه پیداش نکینم به فنا میریم...
+وای خدای من..
-تو خودت رو به هیچ عنوان نارحت نکن باشه؟
+باشه...
اون روز با افراد تمام جاهایی که به فکرم رو میرسید گشتم... ولی نبود که نبود... تمام پرواز ها... مسیر هوای ابی.. مسیر های خاکی... همرو گشتم اما نبود که نبود... اینقدر تمیز کارشو انجام داده بود که حتی یک دونه مدرک هم جا نزاشته بود... دیگه دانم دیوونه میشدم... چجوری میشه... چجوری ....
چند روز بعد...
الان یک هفته از مهلتی که داشتم رد شده و هیچی به هیچی... از یک طرف تهیونگ تو فرانسه کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد... از طرف دیگه این قضیه شریک عوضی مون... از یک طرف دیگه هم نیلا... هنوز بهش نگفتم... اگه این یک هفته هم بدون اتفاقی بگذره دیگه همچی به باد میره و..
تهیونگ گفته بود شاید بتونه بیاد... اونم کلی کار سرش ریخته بود...
دیگه این حد از بدبختی رو نمیتونستم تحمل کنم... کم کم طلبکار ها برای طلبشون میومدن...
هیچکی نبود کمکم کنه... همرو خودم تنهایی تحمل میکردم...
نیلا ویو*
حال کوک این روزا واقعا افتضاح بود... حق داشت... تنهایی تحمل این درد سخت بود... من وقتی درد کشیدن اون رو میدیدم قلبم به درد میومد... انگار قلب منم طاقت دیدن درد کشیدنش رو نداره... نمیدونم چی شد... اما چند شب قبل تمام خاطرات یهو یادم اومد... کوک سرش شورا تر از چیزی بود که چیزی بهش بگم... برای همین نگه داشتم وقتی حالش بهتر شد بگم... امشب کوک واقعا دیوونه شده بود....
چند تا بطری الکل رو میز بود... همش خالی... خیلی مست بود... میفهمید داره چی میگذره اطرافش اما دیوونه شده بود... با خودش حرف میزد و میخندید...
+کوک خوبی؟
-عالی عالیم... ازمن بهتر نمیشه...
+ مطمئمی؟ ظاهرت این رو نمیگه...
-معلومه که افتضاحم... وقتی زندگیم اینقدر زیباعه چرا باید حالم خوب باشه؟
+میفهمی چی میگی؟
-نه🤣
داشت بلند بلند میخندید که یهو به گریه تبدیل شد... تعجب کرده بودم... عمرا فکرش رو نمیکردم که کوک گریه کنه... قلبم درد میکرد... میگفت پاشو برو بغلش کن... بهش بگو اروم باشه... مشکلات حل میشن...
اما چرا باید این کارو میکردم؟ ... ما که نسبتی باهم نداشتیم... اون به من هیچ حسی نداره... پس بهتره منم چیزی نگم...
ولی میتونم کمکش کنم... قلبم کوتاه نمیومد...
+کوک.... میخوام کمکت کنم...
۲.۸k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.