p5اخرین لبخند
پارت 5
اخرین لبخند
---------------------
اونقدر اونارو زده بودکه نای پاشدن نداشتن سانا به پلیس تلفن کرد و از اونجایی که مرد ها بیهوش بودن با خیال راحت محل رو ترک کرد.
بعد از مرگ پدر و مادرش جلوی چشماش، نه لبخند زد و نه خوشحال شد چون پدربزرگ و مادربزرگش هم اون رو نپذیرفتن و سانا از7سالگی در پرورشگاه زندگی کرد اما از اونجایی که مدیر پرورشگاه مردی خشمگین بود اما سانا رو مثل دختر خودش میدونست و به اون هنر های رزمی رو یاد داد .
..........
کلید رو داخل قفل فرو برد و در رو باز کرد از اونجایی که ظهر هم چیزی نخورده بود بسته رامیون رو گذاشت تو قابلمه تا به جوشه.
با همون قابلمه شروع کرد به خوردن لباساش رو با بلیز و شلوار مشکی خوابش عوض کرد و پتو رو روخودش کشید بعد مدت ها خوشحال بود چون فردا قرار بود برای مصاحبه به کمپانی بره
بار اولش نبود و سوابق خوبی داشت اما هیچوقت تو کمپانی به این معروفی کار نکرد بود با همین فکر ها خوابید اما اون کابوس لعنتی نمیزاشت
دوباره کابوس دیده بود عرق کرده بود و ضربان قلبش بالا بود بعد از آب خوردن به امید اینکه دیگه کابوس نبینه خوابید.
با صدای آلارم گوشیش بیدار شد به سمت دستشویی رفت دست و صورتش رو شست کاپشن کوتاه مشکیش رو از روی گپ مشکیش پوشید شلوار جذب زغالیش رو تنش کرد و زیپ پوتیناش رو کشید کولش رو روی دوشش گذاشت و به سمت رستوران رفت
..........
ساعت8:45رو نشون میداد.
در زد و وارد اتاق شد و گفت:رئیس من میتونم برم؟
اقای چان نگاهی به سانا کرد و باشه ای گفت سانا بعد از خداحافظی اتاق رو ترک کرد و کای رو وسط راهرو دید محل نذاشت که کای تنه ای به او زد سانا هم کم نیاورد و پاش رو جلوی پای پسر کرد و افتاد بعد هم بی توجه اونجا رو ترک کرد
اخرین لبخند
---------------------
اونقدر اونارو زده بودکه نای پاشدن نداشتن سانا به پلیس تلفن کرد و از اونجایی که مرد ها بیهوش بودن با خیال راحت محل رو ترک کرد.
بعد از مرگ پدر و مادرش جلوی چشماش، نه لبخند زد و نه خوشحال شد چون پدربزرگ و مادربزرگش هم اون رو نپذیرفتن و سانا از7سالگی در پرورشگاه زندگی کرد اما از اونجایی که مدیر پرورشگاه مردی خشمگین بود اما سانا رو مثل دختر خودش میدونست و به اون هنر های رزمی رو یاد داد .
..........
کلید رو داخل قفل فرو برد و در رو باز کرد از اونجایی که ظهر هم چیزی نخورده بود بسته رامیون رو گذاشت تو قابلمه تا به جوشه.
با همون قابلمه شروع کرد به خوردن لباساش رو با بلیز و شلوار مشکی خوابش عوض کرد و پتو رو روخودش کشید بعد مدت ها خوشحال بود چون فردا قرار بود برای مصاحبه به کمپانی بره
بار اولش نبود و سوابق خوبی داشت اما هیچوقت تو کمپانی به این معروفی کار نکرد بود با همین فکر ها خوابید اما اون کابوس لعنتی نمیزاشت
دوباره کابوس دیده بود عرق کرده بود و ضربان قلبش بالا بود بعد از آب خوردن به امید اینکه دیگه کابوس نبینه خوابید.
با صدای آلارم گوشیش بیدار شد به سمت دستشویی رفت دست و صورتش رو شست کاپشن کوتاه مشکیش رو از روی گپ مشکیش پوشید شلوار جذب زغالیش رو تنش کرد و زیپ پوتیناش رو کشید کولش رو روی دوشش گذاشت و به سمت رستوران رفت
..........
ساعت8:45رو نشون میداد.
در زد و وارد اتاق شد و گفت:رئیس من میتونم برم؟
اقای چان نگاهی به سانا کرد و باشه ای گفت سانا بعد از خداحافظی اتاق رو ترک کرد و کای رو وسط راهرو دید محل نذاشت که کای تنه ای به او زد سانا هم کم نیاورد و پاش رو جلوی پای پسر کرد و افتاد بعد هم بی توجه اونجا رو ترک کرد
۷.۸k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.