فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۱۵
از زبان راوی
رانپو : خب ... رانپو اومد اینطرف تر و یکم به هیناتا نزدیک تر شد . رانپو : اصلا چرا همچین سوالی میپرسی ؟ هیناتا : همینجوری 😳 آخه تو همچین آدمی نیستی که برای یکی دیگه انقدر هزینه کنی فقط برام سوال شده بود 🙄 رانپو : قبلا هم بهت گفتم چرا مثل اینکه یادت رفته 😊😅😁 هیناتا : چی رو ؟ رانپو هم بیشتر اومد به هیناتا چسبید و در گوشش با یه صدای آروم گفت : چون که من دوستت دارم همون حسی که تو گفتی به من داری ، منم بهت دارم ، این حسیه که باعث میشه این کارا رو برات بکنم این دلیلیه که باعث میشه اینطوری رفتار کنم . حسی که به هیچ کدوم از اعضای آژانس ندارم حتی یوسانو که میگی بعضی وقت ها خیلی بهش میچسبم . چون من واقعا دوستت دارم و می خوام که مال من بشی ( آخی الان گریه ام میگیره 😢😭 دازای : دستمال بدم خدمتتون ؟ 😑 ) سرخ شدم و بعد به رانپو نگاه کردم که داره بهم میخنده . رانپو : فکر کنم بهتره این خجالتی بودنت رو کم کنی اگه اینطوری ادامه بدی پس فردا از سرخی زیاد غش میکنی 🤣
از زبان هیناتا
آره راست میگه خودمم تو فکرشم ولی هر کار میکنم نمیشه . رانپو از رو صندلی پاشد و گفت : خب نمیای بریم ؟ 😊 پاشدم و دستش رو گرفتم و با هم به سمت بقیه رفتیم ، حداقل الان که دقت میکنم دیگه وقتی دستش رو میگیرم سرخ نمیشم و خجالت نمیکشم ، این یعنی پیش رفت کردم ! * نیم ساعت بعد * همگی بعد از فستیوال به سمت آژانس رفتیم و زودی خوابیدیم . * فردا صبح * صبح که بیدار شدم وقتی به آژانس رفتم دیدم دازای داره با یکی جلوی در صحبت میکنه ولی قیافه اش مشخص نبود . دازای : البته بانو چرا که نه الان میگم بیاد 😊 اون شخص : عادت داری به همه ی دخترا بگی بانو ؟ صداش خیلی شبیه .... ! سریع رفتم ببینم کیه . آره خودشه ! اون ....
پارت ۱۶ رو اگه لایک ها رو ۱۰ تا برسونین میزارم 😊
رانپو : خب ... رانپو اومد اینطرف تر و یکم به هیناتا نزدیک تر شد . رانپو : اصلا چرا همچین سوالی میپرسی ؟ هیناتا : همینجوری 😳 آخه تو همچین آدمی نیستی که برای یکی دیگه انقدر هزینه کنی فقط برام سوال شده بود 🙄 رانپو : قبلا هم بهت گفتم چرا مثل اینکه یادت رفته 😊😅😁 هیناتا : چی رو ؟ رانپو هم بیشتر اومد به هیناتا چسبید و در گوشش با یه صدای آروم گفت : چون که من دوستت دارم همون حسی که تو گفتی به من داری ، منم بهت دارم ، این حسیه که باعث میشه این کارا رو برات بکنم این دلیلیه که باعث میشه اینطوری رفتار کنم . حسی که به هیچ کدوم از اعضای آژانس ندارم حتی یوسانو که میگی بعضی وقت ها خیلی بهش میچسبم . چون من واقعا دوستت دارم و می خوام که مال من بشی ( آخی الان گریه ام میگیره 😢😭 دازای : دستمال بدم خدمتتون ؟ 😑 ) سرخ شدم و بعد به رانپو نگاه کردم که داره بهم میخنده . رانپو : فکر کنم بهتره این خجالتی بودنت رو کم کنی اگه اینطوری ادامه بدی پس فردا از سرخی زیاد غش میکنی 🤣
از زبان هیناتا
آره راست میگه خودمم تو فکرشم ولی هر کار میکنم نمیشه . رانپو از رو صندلی پاشد و گفت : خب نمیای بریم ؟ 😊 پاشدم و دستش رو گرفتم و با هم به سمت بقیه رفتیم ، حداقل الان که دقت میکنم دیگه وقتی دستش رو میگیرم سرخ نمیشم و خجالت نمیکشم ، این یعنی پیش رفت کردم ! * نیم ساعت بعد * همگی بعد از فستیوال به سمت آژانس رفتیم و زودی خوابیدیم . * فردا صبح * صبح که بیدار شدم وقتی به آژانس رفتم دیدم دازای داره با یکی جلوی در صحبت میکنه ولی قیافه اش مشخص نبود . دازای : البته بانو چرا که نه الان میگم بیاد 😊 اون شخص : عادت داری به همه ی دخترا بگی بانو ؟ صداش خیلی شبیه .... ! سریع رفتم ببینم کیه . آره خودشه ! اون ....
پارت ۱۶ رو اگه لایک ها رو ۱۰ تا برسونین میزارم 😊
۷۶۴
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.