آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part:19
کوک تمام یخ هارو با قدرتش کنار زد و پرید تو آب دسته رز رو گرفت و تو بغلش گرفتش و رفت بالا خودشو رز رو کشید بالا رز نفس عمیقی کشید و شروع کرد سرفه کردن دستشو و به بیرون گرفت و رز رو بیرون گذاشت و خودشم رفت بالا و با رز رفتن تو برفا کوک رز رو تو بغلش گرفت و صورتشو نوازش کرد
کوک:حالت خوبه هوم؟سردته
رز:خوبم خیلی سردمه
کوک انگوشت شستش رو رو پیشونی رز گذاشت و چشماشو بست گرمایی تو وجود رز شکل گرفت و بیشتر به کوک چسبید
رز:چرا انقدر نگرانمی
کوک:چون تنها کسی که باهاش خودمم تویی
رز:یعنی هیچ وقت خودت نبودی
کوک:نه من با کسایی که بهشون اعتماد دارم خودمم خود خودم
رز لبخندی زد و گونه کوک رو بوسید ولی اون کاره دیگه ای کرد لبش رو رو لب دخترک گذاشت و میبوسیدش الان این یه اعتراف بود؟شاید ولی میشد از حس لذت هردوشون عشق رو دید اما آیا این عشق پایداره؟کسی چه میدونه از هم جدا شدن رز کمی از کوک فاصله گرفت از رو خجالت موهاشو پشته گوشش انداخت و تو خودش جمع شد لبخندی زد
رز:م من فقط گونتو بوسیدم
کوک:توهم که بدت نیومد پرنسس
رز محکم به بازو کوک زد
رز:بس کن
کوک خنده بلندی کرد بلند شد و دست رز رو گرفت
رز:او فکر کنم باید برم خونه
کوک:به همین زودی میری؟
رز:زود چیه داره صبح میشه
کوک:میخوای همراهت بیام؟
رز:نه نیازی نیست خودم میرم
کوک:باشه مراقب خودت باش
رز:توهم همینطور
کوک دست رز رو بوسید هردو تبدیل به گرگ شدن کوک نزدیک رز شد و دماغشو به دماغ رز زد و هردو از یه طرف رفتن
روزها و هفته ها میگذشت اون دوتا باهم لذت میبردن باهم رفتن تو شهر و برا خودشون دستبند خریدن اما چیزی این وسط جلوشونو میگرفت جاسوسی که به دستور وزیر اعظم آلفا ها اونارو تعقیب میکرد مخصوصا رز
....
رز منتظر کوک بود لباسه خوشگلی تنش کرده بود و کوک به گل خونه پشت قصرشون رفته بود یه گل رز قرمز بود داشت میرفت که صدایی از پشت سرش شنید
....جایی میرفتید ارباب جوان؟
کوک به طرفه اون شخص برگشت
کوک:وزیر جانگ اینجا چیکار میکنید(سرد)
....چرا شما افتادید دنبال کسی که قسط جونتونو داره
کوک:منظورت کیه؟فکر نمیکنم کارایه من به شما مربوط باشه
....به خودتون که مربوطه اون بانو جوان تاحالا ازش پرسیدید اهل کجاست
کوک:مگه مهمه وقت این حرفارو ندارم باید برم
....ارباب باید دنبال من بیاید
کوک پوفی کشید و دنبال وزیر جانگ رفت وارد یه اتاقک چوبی شدن که یه گویه شیشه ای وسطش بود هردو بالا اون گویی وایسادن وزیرجانگ دستشو رو گویی گذاشت اول تصویر رز اومد کوک لبخندی زد اما رفته رفته رز به سمت جایی میرفت کجا؟درسته قبیله اومگاها کوک لبخندش محو شد و....
اینم از چند پارت
#part:19
کوک تمام یخ هارو با قدرتش کنار زد و پرید تو آب دسته رز رو گرفت و تو بغلش گرفتش و رفت بالا خودشو رز رو کشید بالا رز نفس عمیقی کشید و شروع کرد سرفه کردن دستشو و به بیرون گرفت و رز رو بیرون گذاشت و خودشم رفت بالا و با رز رفتن تو برفا کوک رز رو تو بغلش گرفت و صورتشو نوازش کرد
کوک:حالت خوبه هوم؟سردته
رز:خوبم خیلی سردمه
کوک انگوشت شستش رو رو پیشونی رز گذاشت و چشماشو بست گرمایی تو وجود رز شکل گرفت و بیشتر به کوک چسبید
رز:چرا انقدر نگرانمی
کوک:چون تنها کسی که باهاش خودمم تویی
رز:یعنی هیچ وقت خودت نبودی
کوک:نه من با کسایی که بهشون اعتماد دارم خودمم خود خودم
رز لبخندی زد و گونه کوک رو بوسید ولی اون کاره دیگه ای کرد لبش رو رو لب دخترک گذاشت و میبوسیدش الان این یه اعتراف بود؟شاید ولی میشد از حس لذت هردوشون عشق رو دید اما آیا این عشق پایداره؟کسی چه میدونه از هم جدا شدن رز کمی از کوک فاصله گرفت از رو خجالت موهاشو پشته گوشش انداخت و تو خودش جمع شد لبخندی زد
رز:م من فقط گونتو بوسیدم
کوک:توهم که بدت نیومد پرنسس
رز محکم به بازو کوک زد
رز:بس کن
کوک خنده بلندی کرد بلند شد و دست رز رو گرفت
رز:او فکر کنم باید برم خونه
کوک:به همین زودی میری؟
رز:زود چیه داره صبح میشه
کوک:میخوای همراهت بیام؟
رز:نه نیازی نیست خودم میرم
کوک:باشه مراقب خودت باش
رز:توهم همینطور
کوک دست رز رو بوسید هردو تبدیل به گرگ شدن کوک نزدیک رز شد و دماغشو به دماغ رز زد و هردو از یه طرف رفتن
روزها و هفته ها میگذشت اون دوتا باهم لذت میبردن باهم رفتن تو شهر و برا خودشون دستبند خریدن اما چیزی این وسط جلوشونو میگرفت جاسوسی که به دستور وزیر اعظم آلفا ها اونارو تعقیب میکرد مخصوصا رز
....
رز منتظر کوک بود لباسه خوشگلی تنش کرده بود و کوک به گل خونه پشت قصرشون رفته بود یه گل رز قرمز بود داشت میرفت که صدایی از پشت سرش شنید
....جایی میرفتید ارباب جوان؟
کوک به طرفه اون شخص برگشت
کوک:وزیر جانگ اینجا چیکار میکنید(سرد)
....چرا شما افتادید دنبال کسی که قسط جونتونو داره
کوک:منظورت کیه؟فکر نمیکنم کارایه من به شما مربوط باشه
....به خودتون که مربوطه اون بانو جوان تاحالا ازش پرسیدید اهل کجاست
کوک:مگه مهمه وقت این حرفارو ندارم باید برم
....ارباب باید دنبال من بیاید
کوک پوفی کشید و دنبال وزیر جانگ رفت وارد یه اتاقک چوبی شدن که یه گویه شیشه ای وسطش بود هردو بالا اون گویی وایسادن وزیرجانگ دستشو رو گویی گذاشت اول تصویر رز اومد کوک لبخندی زد اما رفته رفته رز به سمت جایی میرفت کجا؟درسته قبیله اومگاها کوک لبخندش محو شد و....
اینم از چند پارت
۱۵.۶k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.