وقتی روی اولین نگاه...[آخر]
وقتی روی اولین نگاه...[آخر]
روش نبود، بعد چشمات را از غروب گرفتی و به فلیکسِ کنارت خیره شدی با لبخند و بدون هیچ مکثی جوابشو دادی
=بله؟
دست های لاغر سفیدت را توی دستاش گرفت، حس عجیبی بهت داد..خیلی خیلی عجیب!
اما دوست نداشتی این حس تموم بشه!
انگشتاشو فرو برد به انگشتاش و خیلی محکم فشارشون داد
_ نمیدونم..وقت مناسبیه یا نه..ولی میخوام درمورد حسم نسبت به خودت رو بدونی!!
متوجه منظورش نشده بودی..با لحن سوالی همینطور قیافه سوالی پرسیدی
=منظورت..چیه؟! ..
نفسشو بیرون فرستاد و بعد به دریا خیره شد..
_من..دیوونه وار دوستت دارم! .. از وقتی که عضو گروه شدی..من..م..
بخاطر کیوت بودنش لبخندی زدی و بعد سرت را نزدیک سرش کردی..متوجه حرکتت نشده بود نزاشتی حرفشو کامل بگه..و لب هات را قفل لب هاش کردی!
از حرکتت به شوک خیلی زیادی رفت..خیلی زیاد..اما اون شوک کم کم تبدیل به یک حس عجیب غریب شد..همینطور یک بوسه !
با یاد اوری اون روز دوباره..لبخندی روی لبت نشست..دستایی که روی شونه هات قرار گرفت باعث شد بترسی..و جیغی بکشی..
_نترس منم(لبخند)
با خم شدن سرش و با دیدن لبخندش خنده ریزی کردی..
دستت رو روی دستش قرار دادی
=فلیکس شییی!
_پرنسس من چطوره؟!
اومد و کنارت نشست تورو به اغوشش کشید..و با نگاهی که ازش عشق و خوشحالی مشخص بود بهت دوخت..
=با وجودت عالیم!
دوتاتونم خندید که دستاتو قاب صورتِ فلیکس کردی..به چشمای هم نگاه میکردین و لبخند هردوتاتونم بزرگتر از قبل میشد..
=ممنونم که وارد زندگیم شدی..:)
_من بایدممنون باشم که .. اون روز منو قبول کردی..!
*the end
روش نبود، بعد چشمات را از غروب گرفتی و به فلیکسِ کنارت خیره شدی با لبخند و بدون هیچ مکثی جوابشو دادی
=بله؟
دست های لاغر سفیدت را توی دستاش گرفت، حس عجیبی بهت داد..خیلی خیلی عجیب!
اما دوست نداشتی این حس تموم بشه!
انگشتاشو فرو برد به انگشتاش و خیلی محکم فشارشون داد
_ نمیدونم..وقت مناسبیه یا نه..ولی میخوام درمورد حسم نسبت به خودت رو بدونی!!
متوجه منظورش نشده بودی..با لحن سوالی همینطور قیافه سوالی پرسیدی
=منظورت..چیه؟! ..
نفسشو بیرون فرستاد و بعد به دریا خیره شد..
_من..دیوونه وار دوستت دارم! .. از وقتی که عضو گروه شدی..من..م..
بخاطر کیوت بودنش لبخندی زدی و بعد سرت را نزدیک سرش کردی..متوجه حرکتت نشده بود نزاشتی حرفشو کامل بگه..و لب هات را قفل لب هاش کردی!
از حرکتت به شوک خیلی زیادی رفت..خیلی زیاد..اما اون شوک کم کم تبدیل به یک حس عجیب غریب شد..همینطور یک بوسه !
با یاد اوری اون روز دوباره..لبخندی روی لبت نشست..دستایی که روی شونه هات قرار گرفت باعث شد بترسی..و جیغی بکشی..
_نترس منم(لبخند)
با خم شدن سرش و با دیدن لبخندش خنده ریزی کردی..
دستت رو روی دستش قرار دادی
=فلیکس شییی!
_پرنسس من چطوره؟!
اومد و کنارت نشست تورو به اغوشش کشید..و با نگاهی که ازش عشق و خوشحالی مشخص بود بهت دوخت..
=با وجودت عالیم!
دوتاتونم خندید که دستاتو قاب صورتِ فلیکس کردی..به چشمای هم نگاه میکردین و لبخند هردوتاتونم بزرگتر از قبل میشد..
=ممنونم که وارد زندگیم شدی..:)
_من بایدممنون باشم که .. اون روز منو قبول کردی..!
*the end
۱۳.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.